مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره دویست و نود و هشت

مترو پر بود از مردانی با لباس‌های سفید بلند و صورت‌های تیره. هر کدام از مسافری آدرسی می‌پرسید و بعد که جوابش را می‌گرفت با کناری‌اش به زبان محلی صحبت می‌کرد.

دستفروش داد می‌زد: «نقشه، نقشه‌ ایران، تهران با تمام خطوط مترو، بی‌آر‌تی، طرح ترافیک فقط هزار تومان؛ قیمت روی آن ۳ هزار تومان است.»

چند نفر از مردان سفیدپوش با‌‌ همان لهجه عربی نقشه خریدند. خریدار که زیاد شد، دستفروش گفت: «هزار تومانی‌ها تمام شد؛ دو هزار تومانی اما هست.» یکی از مردان سفیدپوش به دستفروش گفت: «اینکه با قبلی فرقی ندارد یعنی تو فکر کردی ما احمقیم؟» وقتی گفت «یعنی»، «عین» را با چنان غلظتی گفت که خوزستانی‌ها فقط به آن آشنا هستند. دستفروش به روی خودش نیاورد و فریاد زد: «نقشه تهران با تمام خطوط مترو، بی‌آرتی، طرح ترافیک، مکان‌های تفریحی... فقط دو هزار تومان»؛ یکی از مردان سفیدپوش که هنوز نقشه نخریده بود زیر لب گفت: «عجب بی‌انصافی هستی». هم ولایتی‌اش لبخند زد و خوشحال بود که خودش زود‌تر نقشه را هزار تومان خریده است. خوزستانی‌ها کم کم شکایت کردند و صدایشان بالا رفت: «مرد حسابی همین الان نقشه‌ها را هزار تومان می‌فروختی...»

دختری مو‌هایش را یک طرف صورتش ریخته بود، پرسید: «کجا می‌خواهید بروید؟» دو نفر از خوزستانی‌ها جواب دادند: «هر جایی که به ما حرف حساب بزنند، یا می‌رویم جلوی مجلس یا دفتر رئیس‌جمهور؛ باید تکلیف خودمان را بدانیم.»

پیرمردی به دستفروش گفت: «پسر جان لااقل هزار و پانصد تومان بفروش»

دستفروش سرش را بالا برد که یعنی قبول نکرده است: «پدر جان، این نقشه چند کاره است؛ فقط تهران که نیست؛ پشت آن نقشه ایران را دارد، حالا تازه یک استان دیگر هم اضافه شده که خارج از کشور است، برای همه این‌ها پول خرج می‌شود.»

یکی از مردان سفیدپوش فریاد زد: «اصلا خوزستان را از نقشه حذف کنید، ما که از اول هم نمی‌خواستیم.»

مردی با شانه‌های استخوانی گوشه مترو نشسته بود؛ دختر موهای روی صورتش را کنار زد و به طرفش رفت: «ببخشید ایران چند تا استان دارد؟» مرد سرش را بالا گرفت: «با من هستید؟ استان؟»

دختر گفت: «حالتان خوب است آقا؟» مرد شانه‌های استخوانی‌اش را تکان داد: «در بد‌ترین حالت، از بهترین حالت شما، بهترم خانم.»

ایستگاه بهارستان، مرد شانه‌های استخوانی‌اش را بالا انداخت و بلند شد. سرش به میله خورد و خون جاری شد. رو به خوزستانی‌ها کرد: «همین جا با من پیاده شوید. راه مجلس را نشانتان می‌دهم.»

دختر مو‌هایش را کنار زد: «آقا! صورتت خونی است.» مرد توجهی نکرد و پشت سر خوزستانی‌ها رفت. هنوز پیاده نشده بود که در بسته شد و ضربه در او را پرت کرد روی سکو. مرد بلند شد و همراه خوزستانی‌ها رفت.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد