مرد ایستگاه انقلاب سوار شد.
شانههای استخوانی داشت. با ریش نامرتب و موهای آشفته آمد و نشست روی ردیف صندلیهایی که خالی بود.
آخر شب بود و هیچ مسافر دیگری هم توی مترو نبود.
مرد پاهایش را دراز کرد و لبخندی از رضایت زد که انگار صاحب مترو است.
چراغهای مترو خاموش شد اما مترو همچنان داشت به رفتن ادامه میداد.
مرد سرش را به شیشه تکیه داد و گفت: آی مترو، مترو!
مترو جواب داد: بله مسافر؟
مرد پاهایش را جمع کرد و به دور و برش نگاه کرد؛ کسی نبود. بعد با خودش گفت: هنوز نپریده است.
مترو گفت: بگو مسافر، تعجب نکن، بگو.
مسافر ترسیده بود و زمزمه کرد: نمیتوانم، من گفتن نمیدانم.
مترو دوباره تکرار کرد: بگو مسافر، بگو
بعد چراغهای مترو روشن شد و نور همه جا را گرفت.
مرد شانههای استخوانیاش را تکان داد و انگار از فشار چیزی رها شده باشد، گفت: از این همه تنهایی خسته نشدی؟
مترو پرسید: تنهایی؟
مرد دوباره به دور و برش نگاه کرد: این همه مترو از کنارت رد شد، تا به حال هیچ کدامشان را لمس کردهای؟ تا به حال دست یکی از آنها را گرفتهای؟
مترو با صدای آرام و دلنشین گفت: باید دستش را میگرفتم؟
اینکه میگویم صدای دلنشین، مرد خودش بعدها گفته بود که صدای دلنشینی داشت.
مترو ادامه داد: گاهی از کنارشان که رد میشوم، چشمکی، بوقی یا نیمنگاهی برای هم داریم.
مرد پرسید: همین؟
مترو کمی مکث کرد و جواب داد: مگر این چیز کمی است؟
ایستگاه دروازه شمیران مرد باید پیاده میشد، قبل از پیاده شدن با خودش گفت: آه ای متروی مغموم تو را آن به که دست بر هیچ مترویی نساییده باشی.