مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره سیصد و چهار

مرد لباس گشادی تنش بود. ایستگاه فردوسی سوار شد. دستانش را کمی باز کرده بود که انگار زیر هر بغلش یک هنداونه دارد. خودش گفت که دارد.

وقتی چند نفر به او خیره شدند این را گفت که به اندازه یک هندوانه زیر بغلش چیزی دارد.

مترو که تکان خورد و کناری‌اش ضربه‌ای به او زد، ناله کرد انگار.

گفت یا التماس کرد که مراقب باشید.

«ایستگاه دروازه دولت، مسافرین محترمی که قصد عزیزمت......«

بلندگو  که داشت نام ایستگاه را اعلام می‌کرد مرد دلهره‌اش بیشتر شد.

اینجا مسافر زیاد سوار می‌شود؟ مرد این را پرسید که جوانی با موهای چتری جواب داد: بله آقا اینجا خیلی‌ها از خط ۱ می‌آیند.

مرد داستانش را تعریف کرد، داستان که نبود، درد زیربغلش را گفت.

زخم‌های زیادی زیر بغل دارم؛ نمی‌توانم نشانتان بدهم، آنقدر عفونت کرده‌اند که حالتان به هم می‌خورد.

دختری روسری‌اش را جلوی بینی‌اش گرفته بود که مرد به او گفت: بله خانم، این بوی زخم‌های من است؛ حق دارید.

مرد ۵۰ ساله‌ای نشسته بود؛ با گردن تنومند و موهای جوگندمی.

او هم داستانش را تعریف کرد: این گردن دیگر گردن نمی‌شد، باور کنید خواب راحت نداشتم.

پسر جوانی روزنامه زیر بغل گرفته بود؛ داشت به حرف‌های مرد گوش می‌داد اما همین که مرد به او نگاه کرد، رویش را برگرداند که یعنی فضولی نمی‌کند.

مرد گفت: شما هم گوش کن، آقا، ایرادی ندارد؛ بله داشتم می‌گفتم این درد تمام نمی‌شد، عید امسال رفته بودیم مشهد؛ توی حرم بودم و چند قدمی بیشتر تا ضریح نمانده بود، جمعیت از همه طرف فشار می‌آورد و هر لحظه می‌ترسیدم که گردنم بشکند.

دختری که روسری‌اش را جلوی بینی گرفته بود، کمی جابجا شد تا داستان مرد را بشنود.

مرد ادامه داد: وسط جمعیت بودم که دستی سمت چپ و دست دیگر طرف راست گردنم نشست و از پشت فشار داد. نفهمیدم چه کسی بود. اما از‌‌ همان موقع دیگر درد گردنم خوب شد؛ البته گاهی کمی درد می‌کند اما دیگر خوب شدم.

بعد به مسافر‌ها نگاه کرد و با لبخند گفت: آقا رضا کار خودش را می‌کند.

پیرمردی چشمانش را بست و زمزمه کرد: یا ثامن الحجج.

مردی که زیر بغلش عفونت داشت، خنده‌اش گرفت.

پیرمرد نگاهش کرد: شک نکن مرد، خیلی‌ها حاجت گرفتند.

مرد انگار زیر بغلش دوباره درد گرفت، خنده‌اش خشک شد: می‌دانید درد من این است که مدت‌ها کسی را بغل نکرده‌ام؛ دلم می‌خواهد کسی را در آغوش بگیرم اما نمی‌توانم.

نظرات 1 + ارسال نظر
مهسا یکشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:51 ق.ظ http://vibre4sky.blogsky.com

:) قشنگ بود...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد