مرد با صورت کشیده و پوستی گندمی نشسته بود و مترو هم داشت بین ایستگاه نواب صفوی و حر، برای خودش راه میرفت.
مرد، پوستِ گندمی صورتش را کمی کشید و خندهای بر لبش بود که دندانهای درشتش دیده میشد.
دائم سرک میکشید و آن طرف واگن را نگاه میکرد.
بلندگو اعلام کرد ایستگاه میدان حر!
مسافرها جابجا شدند و عدهای رفتند و بیش از آنها، تازه واردانی سوار شدند.
مرد با صورت کشیدهاش باز سرک میکشید و لبخندش کشیدهتر میشد.
آن سوی واگن که مرد با پوست گندمیاش آنجا را میپایید، دختری موهایش را یک طرف صورتش ریخته بود.
زنی هم چادرش را زیر آرنجهایش جمع کرده بود و با سرکهای مرد خودش را جمعتر میکرد.
مرد چاقی با عینک فلزی هم در ادامه سرکهای مرد، ایستاده بود.
ایستگاه بعد مسافرها بیشتر جابجا شدند و سرکهای مرد عمق کمتری پیدا کرد.
صندلی کنارش خالی شد و مرد چاق هم تردید نکرد و نشست.
مرد با صورت کشیدهاش خندید: علی محبی؟
مرد چاق، عینک فلزیاش را جابجا کرد: پاشایی؟ خودتی؟
- یک ساعت است دارم نگاهت میکنم مرد!
محبی عینکش را در آورد و انگشتش را روی پلکهایش کشید: اصلا حواسم نبود.
- آره توی خودت بودی، ولی حواسم بهت بود که صدات بزنم.
علی محبی دوباره به صورت مردِ پوست گندمی نگاه کرد: خیلی وقت است پاشایی، چند سال میشود؟
پاشایی هنوز داشت میخندید: بیست سال، دقیقا بیست سال است؛ ولی تو اصلا عوض نشدی، همان صورت تپل فقط با یک عینک اضافه. البته مثل آن موقعها انرژی و شور نداری.
محبی دستی به صورتش کشید: نه، فقط خستهام امروز، هوا هم خیلی گرم بود.
مرد با صورت کشیدهاش دوباره خندید: به قول صادقی هنوز به تعداد موهای سرت...
بعد هر دو نفرشان زدند زیر خنده.
- از صادقی دیگر خبری نشد؟
پاشایی با همان پوست گندمیاش دیگر نخندید: شب آخر که او را بردند حتی مادرش هم خواب بود.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه امام خمینی، مسافرین محترمی که قصد عزیمت به سمت ایستگاههای تجریش و یا کهریزک را دارند در همین ایستگاه پیاده شده و با توجه به تابلوهای راهنما مسیر خود را مشخص کنند.