مترو به ایستگاه مفتح رسیده بود که مردی با شانههای استخوانی سوار شد و دست و پایش رمق نداشت انگار.
جمعیت داشت او را هل میداد که دستی توی جیبش رفته بود و چیزی برداشت.
مرد شانههای استخوانیاش را تکان داد و به روی خودش نیاورد که دست را دیده بود. صاحب دست را با نگاه تا آن سوی واگن دنبال کرد.
یکی از مسافرها گفت: آقا پولتان افتاده است
مرد شانههای استخوانیاش را عقب داد و خم شد که پول را بردارد.
یک نفر با زانو کوبید توی بینیاش.
شانههای استخوانی مرد به عقب پرتاب شد و خون از بینی راه افتاد و دهانش را پوشاند.
همان که با زانو زده بود، به روی خودش نیاورد، به سمت مرد رفت: آقا اتفاقی افتاده؟
ایستگاه هفت تیر، درها که باز شد جمعیت هجوم آورد.
مرد هنوز بلند نشده بود که خودش را زیر پاهای مسافرهای تازه وارد دید.
مترو راه افتاده بود و مرد داشت تلاش میکرد که خودش را نجات دهد.
ایستگاه طالقانی درها باز شد و زنی داشت گریه میکرد، درها بسته شد و زن روی سکو همچنان داشت گریه میکرد.
مرد شانههای استخوانیاش را تکان داد که بلند شود.
یکی از مسافرها گفت: آقا پولتان را برداشتید؟
مترو به ایستگاه دروازه دولت رسید، درها که باز شد جمعیت زیادی روی سکو ایستاده بود.
مسافرهای روی سکو اصلا قصد سوار شدن نداشتند، شروع کردند به شعار دادن: مرگ بر عزرائیل، مرگ بر عزرائیل، مرگ بر عزرائیل...
مرد با شانههای استخوانیاش هنوز داشت تلاش میکرد که بلند شود، با همان حال گفت: چاقو که دسته خودش را نمیبُرَد.
زنی با چادری مشکی و انگشتری عقیق خندهاش گرفت: اشتباه شنیدی آقا، آنها مرگ بر اسرائیل میگویند.
مرد به زن نگاه کرد: کمک میکنید بلند شوم؟
زن به شانههای استخوانی مرد و صورت پر از خونش نگاه کرد، دست مرد را گرفت.
درها بسته شد.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد سعدی
پیرمردی نشسته بود: محرم و نامحرم هم خوب چیزی است خواهر.
زن، دست مرد را کشید که بلند شود، بعد با گوشه چادرش خون روی صورت او را تمیز کرد.
مترو به ایستگاه سعدی که رسید بلندگو اعلام کرد: من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم.
مرد با شانههای استخوانیاش ادامه داد: تو به یک جرعهٔ دیگر ببری از دستم
دست فروشی آمده بود و داد میزد: چشمبندهای خواب فقط هزار تومان
مرد هنوز کمی صورتش خونی بود. یک چشم بند خرید، دست فروش به جای بقیه پولش چشمبند دیگری هم به او داد.
ایستگاه امام خمینی مرد چشمبند را روی چشمهایش گذاشت و پیاده شد.
یکی از مسافرها فریاد زد: آقا پولتان را برداشتید؟
مرد مشتش را فشرد، هنوز چشمبند روی چشمش بود، برگشت و مشت را حواله کرد.
صدای خرد شدن بینی یک نفر شنیده شد.
سلام
وبلاگتون وفعا خیلی خوووووووووووووووووووبه
یه سر به منم بزن بازدیدم کمه
اگه خواستی لینکم کم
www.p30msb.ir
جشنواره انتخاب وبلاگ برتر
http://www.iramit.net/irabest
جای شما در بین سایتها و وبلاگهای برتر خالیست