مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره یکصد و سه

کشف اروتیسم نهفته در حرکت رفت و برگشت مترو درون دالانهای تاریک، به یادت می­آورد که یکی از میلیونها اسپرمی هستی که در لحظه ارگاسم این فالوس آهنی، سرازیر زهدان ایستگاههای زیرزمینی می­شوند و لحظه­ی برخورد با دختری که در باجه فروش بلیط نشسته است، به سان تخمک نوید حیاتی تازه را می­دهد. دریغ که رئیس ایستگاه چونان قرص اچ دی امکان این برخورد را با اخراج او از بین برد.

مترو نوشت شماره یکضد و دو

توی مترو با ساموئل بکت همسفر شده بودم.

آخرین جملاتش این بود.

فرو رفته­تر از اموات، در راهروهای قطار زیرزمینی و تعفن آدمهای ذله­ی این راهروها که از گهواره تا گور می­شتابند تا در وقت مناسب به جای مناسب برسند.

گفتم خداحافظ بکت عزیز، من باید در وقت مناسب به جای نامناسبی برسم.

...ایستگاه آزادی از مترو پیاده شدم.

مترو نوشت شماره یکصد و یک

 

 اول صبح توی مترو کرج صندلی خالی پیدا کردن، شانس زیادی می­خواهد. گویا شانس به من رو کرده بود و در ردیف سه تایی­ها کنار شیشه، روبروی یک زن کیفی گذاشته بودند.

 گفتم کیف رو بردارید.

 آقای کنار خانم کیف را برداشت و نشستم.

زن چادرش را روی سرش کشیده بود لحظه­ای آن را کنار زد که شاید من را ببیند.

زنی پنجاه ساله بود.

کیفش را میان پاهای من و زانوانش گذاشت تا تماسی حاصل نشود.

چند دقیقه بعد گفت: آقا پاتو جمع کن!

 مردی که کنار زن نشسته بود و پاهایش کوتاه بود و داشت تسبیح می­چرخاند، اخمهایش در هم رفت.

گفتم: آقا لطفا بیایید جایمان را عوض کنیم.

جایمان را عوض کردیم و من کنار زن نشستم.

دقایقی بعد زن گفت: آقا خودتو به من نچسبون!

گفتم حاج خانم مترو سوار شدی ماشین شخصی که نیست...

ضمنا واگن ویژه خانمها رو برای شما گذاشتند که به خودتان شک دارید

مرد تسبیح به دست چهره­اش در هم رفت و گفت:

گمشو بیرون مرتیکه ی فاسد!

با فحش و ناسزا از صندلی پرتم کردند بیرون.

تا به انتهای واگن برسم هر کس چیزی میگفت...

جوانها می­خندیدند.

برخی میگفتند: لااقل توی این ماه رعایت کن جوان!

حرفها آنقدر زیاد شد که نتوانستم تحمل کنم فریاد زدم: خفه شید...

جوانهایی که تا این لحظه می­خدیدند به طرفم حمله کردند.

زیر باران مشت و لگد افتادم کف مترو.

پیرمردی به سان فرشته­ی نجات به طرفم آمد؛

گفت: تف به تو فاسد هوس باز...

بعد آب دهانش را تف کرد روی صورتم.

این دیگر چیزی بود که هیچ وقت نمی­توانستم تحمل کنم.

خشم همه وجودم را گرفت.

نیروی عجیبی در خود احساس کردم.

همه را به کناری پرت کردم و از جایم بلند شدم.

همان لحظه مشت محکمی روانه صورتم شد.

 

حالا چند روزی از آن صبح می­گذرد.

به پاهای بزرگ و دردسرساز من، یک دماغ بزرگ نیز اضافه شد.

مترو نوشت شماره یکصد

مرد زد به شانه­ام و گفت: مال شماست؟ زیر صندلی مترو افتاده بود.

گفتم آره انگار از کیفم افتاده...

گفت باهاش شعار می­نویسی، آره؟

گفتم شعار؟ شعار واسه چی؟

خندید: برای جنبش دیگه...

...گفتم: مگه دیگه جنبنده­ای مونده؟

مترو نوشت شماره نود و نه

مردی که داخل مترو می­گفت به رهایی می­اندیشم، زودتر از دیگران پیاده شد.