- تو یک انسان بیخود هستی، میفهمی؟
- دستت رو بکش.
مترو سریع حرکت کرد.
وارد تونل شد و تکان خورد.
- تو یک حیوان هستی، فقط همین.
- خفه شو مرتیکه
مترو دوباره تکان خورد.
- اصلا ارزش هیچ چیزی را نمیدانی، میدانم که پشیمان خواهی شد.
- به درک. میخواهم برای خودم باشم.
زن این جمله آخر را که گفت تقریبا داشت داد میزد.
مترو به ایستگاه هفت تیر رسیده بود.
پسر، قد کوتاه و دستان زمختی داشت.
کلاه کشی سفیدی روی سرش کشیده بود.
چیزی را در یک تکه چادر گلدار پیچیده بود و گذاشته بود کنار پایش.
مترو طوری تکان خورد که خیلیها ریختند روی هم.
- تو قدر هیچ چیز را ندانستی
- بهتر. من هرگز نمیخواهم قدر چیزی را بدانم
زن این را که گفت سرفهاش گرفت.
پسر با کلاه کشی سفیدش داشت آنها را نگاه میکرد.
پیرمرد اتوکشیدهای آمد به پسر گفت: توی چادرت چه داری، بوی خوبی میآید؟
پسر گوشه چادر را باز کرد.
دستهٔ رزهای سرخ نمایان شد.
- اینکه میگویی برای همیشه میروم یعنی چی؟
- یعنی تو بیشعورترین مردی هستی که تا به حال دیده ام
پسر هنوز داشت آنها را نگاه میکرد.
پیرمرد گفت از آن پایینها میآیی؟
پسر حواسش به دعوای آن دو نفر بود و نشنید پیرمرد چه گفت.
به خودش که آمد پیرمرد دست کرده بود توی جیبش و داشت میگفت: فروشی است؟
- بله. شاخهای هزار
پیرمرد به آن دو نفر نگاه کرد که هنوز داشتند با صدای بلند فریاد میزدند.
دستهای پول درآورد.
- بیا پسرم. من همه گلها را یک جا میخرم. برو به هر مسافر یک شاخه گل سرخ بده. اول هم به این دو نفر بده.
مترو به ایستگاه شریعتی رسید.
پسر گفت: من همه گلها را یک جا به کسی نمیفروشم.
بعد گلها را زیر بغل زد و پیاده شد و رفت.
مترو صبح زود، کنسروی از مسافر بود.
بعضی ایستگاهها هیچ کس نمیتوانست سوار شود.
دهانها بوی صبح میداد.
مرد جوان از میانهٔ واگن و از پشت شیشه، به روی ایستگاه اشاره میکرد.
دختر روی سکو بود و متوجه اشارات او نمیشد.
به موبایلش اشاره کرد که یعنی زنگ بزن.
پسر داد زد من که موبایل ندارم.
دختر از روی سکو باز هم نفهمید و دوباره دستش را طرف گوشش برد که تماس بگیر.
مرد خواست پیاده شود.
مسافرها تنگ هم ایستاده بودند و مرد میانهٔ واگن بود.
درها بسته شد.
مرد داد زد.
درها بسته شده بود و مترو آرام حرکت کرد.
دختر دست در دست پسر جوانی روی سکو رفت.
تصویر پنجرهٔ مترو، ایستگاه را عبور داد و سیاه شد.
مترو سرعتش کم شده بود.
آرام میرفت.
پلکها روی هم افتاده بود و خیلیها خواب بودند.
وسط تونل سرعت کمتر شد و ایستاد.
برقها قطع شده بود.
خیلیها هنوز خواب بودند.
انتهای واگن نور کمی بود.
بعضیها داشتند اعتراض میکردند: وقتی پولهای بزرگ را میخورند معلوم است دیگر به مترو چیزی نمیرسد.
مردی به دوستش گفت: از اول هم گفتم ماندن در این مترو اشتباه است، پشیمان میشویم.
صدای یک نفر بلند شده بود: آقا این دستت توی شکم من فرو رفته، فشار نده لطفا.
پسری گفت: پنچر شده است.
بعد خودش خندید.
برای مسافران همیشگی مترو، آن هم سر صبح، شوخی تکراری و بیمزهای بود.
پسر، خندهاش روی لب خشکید.
کم کم بوی دهانها و فشار بدنها بر گردهها بیشتر شده بود.
پیرمردی از حال رفته بود که یک نفر جایش را به او داد.
ولولهای بر پا بود و فشاری که هیچ تحرکی را اجازه نمیداد.
تاریک بود و چراغها خاموش.
تنها نور کمی در انتهای واگن دیده میشد.
از میان صداها و نالهها، صدای موسیقی به گوش میرسید.
کم کم مسافرها متوجه صدای موسیقی شدند.
آرام و غمگین.
انتهای واگن، آنجا که نور کمی دیده میشد، مردی با موهای خرمایی و ریش بلند پشت به مردم نشسته بود.
داشت پیانو مینواخت.