مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره دویست و هفده

مترو از ایستگاه دروازه دولت که گذشت، صدای انفجار بود و تکان و ضربه.

آتش همه جا را گرفته بود.  

تونل مسدود شد و دود غلیظ داشت نفوذ می‌کرد.

دو ایستگاه قبل زن میانسالی بچه‌ای در بغل داشت.

سوار که شد پسر جوانی جایش را به او داد.

چشم‌های بچه سبز بود و مثل گربه خیره شده بود به تابلوی تبلیغاتی ادویه داخل مترو.

تا اینجای کار همه چیز عادی بود.

دختر و پسری آمدند و روبروی هم ایستادند.

دختر دستش را به میله‌های مترو نگرفت، گفت کثیف است.

در عوض دست پسر را گرفت و ایستاد.

گوشهٔ مترو پیرمردی با شانه‌های استخوانی و افتاده نشسته بود.

به کناری‌اش گفت: تا به حال حتی در غم انگیز‌ترین روز‌هایم، گریه نکردم.

دختر صدای پیرمرد را نمی‌شنید؛ دست پسر را که گرفته بود بی‌اختیار اشک‌هایش ریخت پایین.

پسر گفت: دست من را هم خیس کردی ابله.

ایستگاه بعد در باز شد و کسی التماس می‌کرد: آقا لطفا بروید وسط جا هست، ما هم سوار شویم.

فشار که بیشتر شد پسر و دختر در آغوش هم فرو رفتند.

پسر گفت: وقتی صورتت سرد است بیشتر دوستش دارم.

ایستگاه دروازه دولت که رسید خیلی‌ها پیاده شدند.

مترونوشت شماره دویست و شانزده

پیرمرد کلاه را تا روی ابرو‌هایش پایین کشیده بود.

زیپ کاپشن را باز کرد.

دستش را برد توی بغل و یک تکه نان بیرون آورد.

زیپ را کشید بالا.

نان را گذاشت توی دهان و شروع کرد به جویدن.

همزمان که داشت می‌جوید به بقیه مسافر‌ها نگاه کرد و نیشش باز شد.

دندان‌هایش خونی بود.

بعد باز به دور و برش نگاه کرد و زیپ را پایین کشید و دست فرو رفت و تکه نان بیرون آمد.

این کار بار‌ها تکرار شد.

پیرمرد عینک بزرگی روی بینی‌اش بود.

ایستگاه توحید چند مسافر کوتاه قد سوار شدند.

رفتند و نشستند و خیره شدند به پیرمرد.

مترو تکان که خورد تکهٔ خیس شدهٔ نان از دهان پیرمرد بیرون پرید.

مسافر‌ها نگاه چندش آوری کردند.

پیرمرد از جایش بلند شد.

دست کرد در لباسش.

تکه‌ای بیرون آورد.

گفت: بگیرید بخورید، این نان من است.

تکه تکه داشت به همه مسافر‌ها می‌داد.

دو دختر که انگار دانشجو بودند از این کار او خنده‌شان گرفت.

پیرمرد گفت: دیگر یادم نمی‌آید.

به اطرافش نگاه کرد و ادامه داد: یادم نمی‌آید کدام رستوران بود و چه غذایی بود. اما گوشت بود، با تکه‌های تخم مرغ شاید.

پیرمرد تار مویی بلند را از روی لباسش برداشت.

گفت: می‌بینید؟

دختر‌ها دوباره خنده‌شان گرفت.

پیرمرد آرام زمزمه کرد: یادم نمی‌آید کجا بود و چند سال قبل.

به ایستگاه که رسید پیاده شد.

مترونوشت شماره دویست و پانزده

مترو ترمز گرفت.

در‌ها باز شد.

جمعیت هجوم آورد.

در‌ها بسته شد.

حرکت کرد و رفت.

تونل سیاه بود و نفس‌ها، هوای گرم را می‌زد توی صورت مسافرهای دیگر.

ایستگاه فردوسی بیشتر مسافر‌ها پیاده شدند.

مترو خلوت شده بود و جای خالی پیدا می‌شد.

مترو به سمت شمال شهر حرکت کرد.

پسری هدفون در گوشش بود و داشت موسیقی گوش می‌داد.

صدا آنقدر بلند بود که بیشتر مسافر‌ها می‌توانستند، بشنوند.

مردی که نه ریش داشت و نه تسبیح، گفت: دهه اول محرم، حرمت نگه نمی‌دارند.

ایستگاه شریعتی چند مرد تنومند سوار شدند و سریع رفتند انتهای واگن و پشت به بقیه ایستادند.

بلندگو اعلام کرد: مسافرین محترم، مترو در ایستگاه قلهک توقف نخواهد داشت.

بعضی از مسافر‌ها‌‌ همان جا پیاده شدند.

در‌ها بسته شد و مترو وارد تونل شد.

مردهای انتهای واگن از کیفشان چیزی در آوردند و کشیدند روی سرشان.

ماسک‌های کله شیر بود.

مرد‌ها با یالهای بلند برگشتند به سمت مسافر‌ها.

اسلحه داشتند.

پسر جوانی زد زیر خنده.

صدای شلیک که بلند شد و خون پاشید کف مترو، مسافر‌ها حساب کار دستشان آمد.

پسر جوان کمی تکان خورد و بعد‌‌ همان وسط جان داد.

یکی از مرد‌ها به کناری‌اش گفت: نادر و مزدک را هم اینگونه کشتم.

بعد داد زدند: همه برگردید و دست‌ها را به دیواره مترو بگیرید.

مسافر‌ها همه برگشتند.

یکی از مرد‌ها نعره کشید: شلوار‌هایتان را بکشید پایین.

شلوار‌ها همه پایین پا‌ها افتاده بود که مرد‌ها داشتند یک به یک تجاوز می‌کردند.

مترو ایستگاه قلهک توقف کرد.

در‌ها باز شد و مرد‌ها رفتند.

ترتیب همه را داده بودند.

 

مترونوشت شماره دویست و چهارده

مترو از کرج حرکت کرد به سمت تهران.

شب سردی بود.

آسمان صاف بود و از پنجره می‌شد ماه را دید.

بلندگو آمد بگوید ایستگاه بعد... که صدایش گرفت، سرفه کرد از سرما.

آن‌ها دو مسافر بودند که روبروی هم نشستند و خیره شدند به یکدیگر.

یک مرد با پشت خمیده و یک زن با کفشهای پاشنه دار.

مترو بی‌هیچ دلیلی برای آن موقع شب، شلوغ شده بود و همه در هم فشرده شده بودند.

مرد کنار شیشه نشسته بود و داشت به قرص ماه نگاه می‌کرد.

به زن گفت: هر روز که می‌گذرد ماه کوچک‌تر می‌شود، انگار کسی تکه‌ای از آن را برمی دارد.

ایستگاه اتمسفر مسافرهای بیشتری سوار شدند.

باز فشار بود و سرمای بیرون که منجمد می‌کرد همه چیز را.

پسری به دوستش گفت: مثل قطار آشوویتس شده اینجا، دارند می‌برندمان به سمت کوره‌های آتش سوزی.

دوستش خندید: آتش سوزی؟‌ ای ابله! کوره‌های آدم سوزی.

مترو به ایستگاه وردآورد رسید که مرد با پشت خمیده‌اش به زن گفت: مگر چند روز است که سوار این مترو هستیم؛ ماه دیگر قرص کامل نیست.

زن شیشهٔ باریکی از کیفش درآورد و به سمت گردنش اسپری کرد.

بوی وایتکس همه جا را گرفت.

ایستگاه بعد، بلندگو چیزی نگفت.

مرد از پنجره، آسمان را نگاه کرد.

اخم‌هایش بیشتر گره خورد: روز‌ها خیلی زود می‌گذرد. ماه تقریبا نصف شده است.

زن بیرون را نگاه کرد.

خنده‌ای عصبی روی صورتش نشست: این فقط ماه گرفتگی است جانم.

ایستگاه‌ها سپری می‌شد و ماه هر لحظه کوچک‌تر.

مرد زیر چشمش کبود شده بود که دید ماه از آسمان محو شده است.

خواست به زن بگوید که نگاه کن.

صندلی روبرویش خالی بود.

مترو خلوت شده بود و جا به جا صندلی‌های خالی پیدا می‌شد.

مرد سرش را به شیشه کوبید.

چند بار این کار را تکرار کرد و هر بار محکمتر از قبل.

خرده‌های شیشه بود و لخته‌های خون که مرد از شیشه خود را بیرون انداخت.

 

مترونوشت شماره دویست و سیزده

دیگر فرقی نمی کرد مترو در کدام ایستگاه توقف می کند.

بارها مردی به تکانی فرو افتاده بود و زنی به او نگاه کرده بود.

وقتی انگشت مرد لای در  گیر کرد و درها بسته شد نه دست فروشی چسب زخم می فروخت و نه فال فروشی دستمالهای فال دارش را به اصرار حواله می کرد.

دود سفیدی فضای مترو را گرفته بود.

مرد تارهای مو را از روی لباسش می کشید.

سیاه بود و بلند.

هر یک را به آتش می داد و خیره می شد به جایی که هیچ کس نمی دید.

پسری که به مادرش می گفت بوی کله­-پاچه می آید، موهای به آتش کشیده ی مرد را نمی دید.

مرد نشسته بود گوشه ی مترو و از جیبش یک رانی پرتقال و یک هلو در آورده بود و گذاشته بود جلویش.

با خودش حرف می زد.

- تو بگو کدام را می خواهی؟ پرتقال یا هلو

بعد دندان هایش را روی  هم فشار داد و با دهانش صدای تق تق کفشهای زنانه را در آورد.

پیرمردی با سطلی در دست آمد و گفت آش... آش کسی آش نمی خواهد.

مرد کاسه ای آش خرید.

مترو ترمز گرفت و آش روی لباسش ریخت.

بی آنکه به لباس کثیفش نگاه کند داد زد:  این تونلها به کجا می رسد؟ از جاده چالوس سر در نیاوریم.

پسری با لبهای شکری آمد بالای سرش: نگران نباش آقا، این تونلها همین جاست. توی همین شهرِ خراب شده. جایی نمی رویم. فقط به دور خود می پیچیم.

بعد به چهره ی مرد نگاه کرد و گفت: زیر چشمت چرا کبود شده است؟

مرد گفت: من رانی هلو را بیشتر دوست دارم اما مال تو.

مسافرهای دیگر مترو هیچ یک اهمیتی نمی دادند. پسر با لبهای شکری اش، رانی هلو را گرفت و رفت.

مرد در یکی از ایستگاه ها از مترو پیاده شد. اما مسافرها همه دیده بودند که رانی پرتقال را با خودش نبرده بود.