مترو هنوز شلوغ نبود و همهٔ مسافرها نشسته بودند. چند ایستگاه بعد مسافرهای زیادی سوار شدند. دیگر جایی برای نشستن نبود. درها که بسته شد و مترو تکان خورد و راه افتاد، مسافرها تکان خوردند و دستشان را بالا آوردند که میله را بگیرند اما میلهای در کار نبود. مسافرها مات و مبهوت به این طرف و آن طرف نگاه کردند اما انگار هیچ کدام از واگنها میله و دستگیرهای برای گرفتن نداشت.
چند نفر تعادلشان را از دست دادند. حتی یک بار مترو ترمز گرفت و عدهای روی هم ریختند و پولهایی جابجا شد. دختری دکمه ارتباط با راهبر را فشار داد، صدای خستهای گفت: «بله؟» دختر خیلی آرام پرسید: ببخشید میلههای مترو کجاست؟ همان صدای خسته جواب داد: میلهها را بردند توی انبار، جایشان امن است، در انبار را هم قفل کردند.
مسافرها دست و پایشان را گم کرده بودند، با هر تکان مترو عدهای میافتادند. جایی نبود که دست آویز مسافرها باشد. ایستگاه میدان حر بلندگو اعلام کرد: مسافرین محترم، امروز قرار است چند مسئول بلندپایه از مترو بازدید کنند، لطفا نظافت را رعایت کنید.
دختری با بند کفشهای رنگی موبایلش را درآورد و با کسی تماس گرفت و ماجرای گم شدن میلههای مترو را گفت. ایستگاه بهارستان، بلندگو اعلام کرد: مسافرین محترم، بازدید مسئولین لغو شد، البته باز هم نظافت را رعایت کنید.
دختر دکمه ارتباط با راهبر را فشار داد و علت نیامدن آنها را پرسید. همان صدای خسته جواب داد: پیش خودتان بماند گویا به انبارهای میله مربوط بود.
مترو از بهارستان دور شد. تکان خورد و باز مسافرهایی افتادند. فقط آنهایی که نشسته بودند و یا کنار دیوارهٔ واگن بودند جایشان امن بود. یکی از مسافرها دستش را دراز کرد و دست مسافر کناری را گرفت. بعد نگاهها در نگاهها گره خورد، مسافرهای دیگر هم دستشان را به کناری دادند و زنجیرهای درست کردند. دیگر به میله نیازی نبود. همه ایستاده بودند و مترو داشت برای خودش تکان میخورد.
ایستگاه توحید، مرد سوار شد. قدش بلند بود و شانههای استخوانی داشت. کیفش را روی شانهاش انداخته بود. درها که بسته شد به در تکیه داد. با شانههای استخوانیاش این کار را کرد: تکیه داد. چشمهایش را بست. زیر چشمها و پشت پلکهایش کبود بود: از خستگی شاید. تکان نمیخورد. راست ایستاده بود و چشمها بسته با هر تکان مترو کمی سرش جابجا میشد. بلندگو اعلام کرد: «ایستگاه انقلاب». جمعیت زیادی توی ایستگاه منتظر بود. مترو توقف کرد و مرد هنوز چشمهایش بسته بود. سوت بالای درها صدایش در آمد و هنوز مرد چشمهایش را باز نکرده بود. درها که باز شد تا جایی که میشد چشمهای مرد را دید، بسته بود. بعد از آن در باز شده بود و مرد از پشت سقوط کرد. به زمین نرسید. نه اینکه نرسید، سیل جمعیت در ایستگاه انقلاب اصلا اجازهٔ بر زمین افتادن را نمیداد. مسافرهای داخل مترو خیز برداشته بودند که مرد را بگیرند که نیفتد اما قبل از آن، مسافرهای توی ایستگاه او را گرفته بودند و روی دست بردند. مرد با شانههای استخوانیاش روی دست مسافرها بود و جمعیت راه افتاده بود: «بگو لا اله الا الله...» پیرمردی توی مترو گفت: «بنده خدا جوان بود، برای همین توانست ایستاده بمیرد». دختری با روسری آبی از کناریاش پرسید: «کیف مرد کجاست؟ فکر کنم یک کیف همراهش بود». مسافرها هنوز داشتند مرد را بر دست میبردند. خانم جوانی فریاد زد: «آقایان بیایید با مترو برویم. ایستگاه دروازه دولت پیاده شوید، خط عوض کنید و تا بهشت زهرا بروید». مسافرهایی که مرد را روی دست گرفته بودند گفتند: «فکر بدی هم نیست». درهای مترو داشت سوت میکشید که بسته شود. مسافرها به طرف در هجوم بردند. موقع سوار شدن، مرد با شانههای استخوانیاش به بالای در گیر کرد و از روی دستها سُر خورد. درها بسته شد و مسافرها، توی مترو بودند و مرد با شانههای استخوانیاش، روی سکوی ایستگاه افتاده بود. مترو حرکت کرد و رفت.
چراغهای مترو خاموش و روشن میشد. بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد فردوسی. دختربچهای گریهاش گرفت؛ مادرش دست روی سر او که میکشید صدای گریه بلندتر میشد. مسافری با کت و شلوار مشکی، موبایلش که زنگ خورد باصدای بلند شروع کرد به حرف زدن: «... بله حاج آقا خدمت میرسیم. اختیار دارید، شما امر بفرمایید». مرد تقریبا داشت داد میکشید. پیرزنی با روسری آبی و انگشتری عقیق در دست، زیر لب گفت: بعضیها اصلا فرهنگ استفاده از موبایل ندارند. پسری ردیف روبروی زن پای راستش را کج گذاشته بود که سوراخ کنار کفشش دیده نشود؛ با تکان سرش حرف پیرزن را تایید کرد.
بلندگو، ایستگاه فردوسی را که اعلام کرد دختربچه صدای گریهاش بلندتر شد. مرد کت و شلواری همچنان داشت فریاد میکشید: «... حاج آقا ما خیلی مخلصیم... بندهنوازی میفرمایید». مسافری داشت به کناریاش میگفت: «مشکل این روزهای کشور، فرار مغزها است». بلندگو اعلام کرد: «ایستگاه بعد دروازه دولت». مرد لاغری با شانههای افتاده سرش را نزدیک مسافر آورد: «یعنی ما که ماندیم و نرفتیم بیمغز بودیم؟» دختری خودش را انداخت وسط بحث: «همین حرفی که زدی بیمغز بودنت را نشان داد».
دختر از انگشتش داشت خون میچکید. مرد با شانههای استخوانیاش گفت: «حالا من بیمغز؛ اما این دستمال را بگیرید، انگشتتان خونی است». دختر با تعجب به خونی نگاه کرد که همچنان داشت میچکید: «اصلا نفهمیدم کی زخمی شدم». بلندگو اعلام کرد: «ایستگاه دروازه دولت، مسافرینی که قصد سفر به... میتوانند... خط عوض کنند...» دختر موقع پیاده شدن به دختر بچهٔ گریان گفت: «گریه نکن ابله، مترو که ترس ندارد».
مرد کت و شلواری همچنان داشت با صدای بلند با موبایل حرف میزد: «... اردات داریم... چشم... چشم حتما».
پسری که کفشش سوراخ بود از جایش بلند شد و موبایل را از دست مرد گرفت و پرت کرد بیرون. مرد کت و شلواری داشت میگفت: «شما بزرگوارید حاج آقا...» که درها بوق کشید و مرد داخل مترو ماند و موبایلش روی ایستگاه دروازه دولت. مترو حرکت کرد و رفت. پیرزن روسری آبی، لبخند زد.
مترو شلوغ بود و نفسها در هم گره میخورد. چند نفر انگار دستشان اشتباهی توی جیب کناری رفته بود و پول و موبایل برداشته بودند. یکی از مسافرها گفت: ببخشید آقا این جیب من است.
مردی با صدای خشدار عذرخواهی کرد که فکر کرده جیب خودش است.
چند لحظه بعد یکی دیگر از مسافرها صدایش بلند شد: ببخشید آقا این یکی هم جیب من است. همان صدای خشدار بلندتر از قبل عذرخواهی کرد.
هنوز عذرخواهیاش تمام نشده بود که مسافر دیگری فریاد زد: آقای محترم این یکی هم جیب من است. مرد با همان صدای خشدار، شاکی شد: ای بابا، پس جیب من کجاست؟
پیرمردی که وسط جمعیت داشت له میشد، گفت: اینقدر مترو شلوغ است که معلوم نیست دستها توی جیب کی میرود.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد دروازه دولت. مترو تکان خورد و وسط تونل ترمز گرفت. مسافرها به هم فشرده شدند.
این بار، مرد با صدای خشدار گفت: دوست عزیز این جیب من است. پیرمرد که قدش کوتاهتر بود و سرش دیده نمیشد، خندید: آقا جان شما که اصلا جیب نداری.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه دروازه دولت! درها بوق کشید و باز نشد.
مسافرهای داخل مترو تکان خوردند که پیاده شوند. روی سکوی ایستگاه پر از مسافر بود و آنها هم منتظر بودند که درها باز شود.
مسافرهای روی سکو، جلوی درها تجمع کرده بودند. بلندگوی ایستگاه اعلام کرد: مسافرین محترم لطفا از خط قرمز لبه سکو فاصله بگیرید. مسافرها همه از خط قرمز عبور کرده بودند.
داخل مترو هم مسافرها کلافه شدند. صدایی از بین جمعیت گفت: آقای محترم رعایت کن. بعد صدای خشداری جواب داد: پس جیب من کجاست؟
پیرمرد داشت میخندید: قرار است سن بازنشستگی را افزایش دهند، فعلا همین جا هستیم.
سر و صدای مسافرها بلند شده بود که بلندگو اعلام کرد: به علت نقص فنی در این ایستگاه توقف نداریم.
دختری به کناریاش گفت: حالا که توقف کردند...
درها دوباره بوق کشید و باز نشد.