مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره دویست و نود و دو

مرد با کلاه لبه‌دارش، صندلی خالی توی واگن را از روی سکوی ایستگاه دیده بود. در‌ها که باز شد، ‌ جمعیت اجازه سوار شدن را نمی‌داد. مرد داشت دست و پا می‌زد که زود‌تر سوار شود. جوان تنومندی که داشت پیاده می‌شد، گفت: «آقا جان اجازه بدهید اول ما پیاده شویم بعد نوبت شما می‌شود.» مرد گفت: ‌ «آخر صندلی خالی را می‌گیرند.» یک لحظه چشم از صندلی بر نمی‌داشت. سینه به سینه پیرمردی شد که آرام خودش را تکان می‌داد تا از مترو بیرون بیاید. پیرمرد نگاهی به مرد انداخت: ‌ «خیلی عجله داری، پسر جان!» مرد کلاهش را صاف کرد: ‌ «صندلی خالی.... می‌ترسم صندلی را...» دختری صدای جیغش بلند شد: ‌ «آقا؟ پایم را له کردید» مرد کلاهش را از سر برداشت: «عذر می‌خواهم اما صندلی خالی آنجا را ببینید...» لحظه‌ای چشم از صندلی برنمی‌داشت. صدایش به التماس افتاده بود: ‌ «خواهش می‌کنم، اجازه بدهید سوار شوم.» در‌ها بوق کشید. نه اینکه بسته شود، فقط بوق کشید که مردم را به خودشان بیاورد. مرد چشم‌هایش را بست و فقط هل داد؛ به خودش که آمد، سوار شده بود. نگاهش به صندلی افتاد. به صندلی که نه؛ ‌ به جوانی که صندلی را گرفته بود. مرد کلاهش را بر زمین کوبید: ‌ «لعنتی‌ها، همین را می‌خواستید؟ صندلی را گرفتند.» بعد رفت وسط واگن ایستاد. چند نفر خنده‌شان گرفت. یک نفر را هل داد و گفت: ‌ «اجازه می‌دهید من این طرف بایستم؟» یک نفر پرسید: ‌ «چه فرقی می‌کند؟» مرد جواب داد: ‌ «آخر می‌خواهم مقابل این پسری باشم که دارد کتاب می‌خواند.» بعد خودش ادامه داد: ‌ «همیشه از آدم‌هایی که کتاب می‌خوانند، خوشم می‌آید.» پسر، سرش را بلند کرد و به مرد گفت: ‌ «این روز‌ها آدم‌هایی مثل شما کم هستند که از کتاب خوششان بیاید.» مرد خندید: ‌ «از کتاب؟ نه جانم. آدم‌هایی که کتاب می‌خوانند چند دقیقه قبل از پیاده شدن کتابشان را توی کیف می‌گذارند و می‌شود فهمید که می‌خواهند پیاده شوند.» بلندگو اعلام کرد: ‌ «ایستگاه فردوسی» پسر کتابش را بست. مرد لبخند بر چهره‌اش نشست. در‌ها باز شد و پسر همچنان نشسته بود و پیاده نشد.

مترونوشت شماره دویست و نود و یک

از تونل دود سفیدی بیرون می‌آمد. مسافرهای توی ایستگاه سرفه‌شان گرفت. بعد صدای جیغ مترو نزدیک‌تر شد. از انتهای تونل، نور زردی داشت به طرف ایستگاه می‌آمد. مترو نبود. اژدهای چینی بود. از آن غول‌پیکرهایی که توی جشن‌هایشان بالای دست می‌گیرند و از دهانش آتش خارج می‌شود. چشم‌هایش برق می‌زد. یکی از مسافر‌ها سرش را به طرف تونل برده بود، داد زد: «مترو آتش گرفته است.» بلندگوی ایستگاه صدایش درآمد: «مسافر محترم لطفا از لبه سکو فاصله بگیرید.» اژدهای چینی نزدیک‌تر می‌شد و بلندگوی ایستگاه داشت موسیقی شرقی پخش می‌کرد. دود غلیظی همه جا را گرفته بود. اژدهای چینی خودش را رسانده بود توی ایستگاه. مثل مرغی که سرش را بریده باشند داشت بال‌بال می‌زد. پیرمردی گفت: «امان از این جنس‌های چینی! مترو که نباید آتش بگیرد.» حالا دیگر همه جا صدای جیغ بود. در‌ها باز نمی‌شد و مسافرهای توی مترو با صورت‌های برافروخته داشتند فریاد می‌زدند. یکی از مسافرهای روی سکو، از آن‌ها پرسید «چرا آتش گرفته است؟» آنهایی که توی مترو بودند متوجه نشدند، اما یک نفر از توی ایستگاه جواب داد: «گویا مترو با برق کار نمی‌کرده است، توی موتورش نفت ریخته بودند.» بعد‌‌ همان مسافر اول تعجب کرد: «نفت؟ مگر مترو با نفت هم کار می‌کند؟» پیرمرد روی سکو آمد جلو و گفت: «بله، نفت؛ وقتی این همه نفت داریم چرا استفاده نکنیم؟» مسافر‌ها، شیشه‌های مترو را شکستند و محبوسان را بیرون کشیدند. کنار سکوی ایستگاه روی چند نفر پارچه سفید انداختند. بلندگو داشت برای خودش حرف می‌زد: «لطفا نگران نباشید! اوضاع تحت کنترل است.» یک نفر به طرف پارچه‌های سفید رفت. پارچه‌ها را کنار زد: «اینجا که کسی نیست» دختری با چشم‌های خیس، گفت: «آن‌ها را بردند.» حالا مترو تخلیه شد و آتشی هم در کار نبود. بلندگوی توی واگن داشت برای خودش حرف می‌زد: «ایستگاه بعد، ایستگاه بعد؟ ایستگاه بعد» مامورهای مترو، مسافر‌ها را به طرف بیرون راهنمایی می‌کردند. هر کس سوال می‌پرسید، می‌گفتند: «راهبر مترو، مقصر او بود.» بلندگوی ایستگاه دیگر موسیقی پخش نمی‌کرد. اژدهای چینی خاموش بود. مسافر‌ها داشتند خارج می‌شدند و چشم‌هایشان خیس بود.