مرد در آستانه ایستاده بود.
در آستانهٔ دری که میخواست بسته شود.
مرد پیش از آن، در آستانهٔ فروپاشی بود.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد آزادی
درها بوق کشیده بود و تقلای بسته شدن داشت.
مرد بود که در را گرفته بود و نمیگذاشت بسته شود.
-آقا ول کن! ملت عجله دارند
درها دوباره بوق کشید و تا مغز استخوان مرد را به درد آورد: درد میکند، اینجا، همین زیر قلب، انگار گلوله کاموا اینجا کاشته باشند.
با این حال داشت از دردش میگفت که باز هم پایش را لای در گذاشت تا بسته نشود.
بلندگوی ایستگاه هم صدایش در آمد: آقای محترم برو داخل، مترو آماده حرکت است.
صدای توی بلندگوی ایستگاه طوری بود که انگار وسط ترافیک خیابان، ماموری از ماشین پلیس، توی بلندگو داد بزند: پراید قرمز بزن کنار.
مرد لباس قرمز پوشیده بود و در آستانهٔ در، داشت مقاومت میکرد.
زنی با شوهری سبیلدار گفت: بعضیها مریض هستند.
مرد با لباس قرمز و شانههای استخوانی، حرف او را نشنیده گرفت.
بلندگوی مترو بیخبر از همه جا دوباره با آرامش اعلام کرد: ایستگاه بعد، آزادی
اما حساب بلندگوی ایستگاه جدا بود، برای خودش همه چیز را رصد میکرد: آقا برو داخل، برو داخل، با شما هستم.
مرد هم انگار نه انگار که میشنود، راست ایستاده بود مرز میان واگن و سکوی ایستگاه.
مسافری با یقهٔ باز و زنجیر طلایی توی گردنش به سمت مرد رفت و او را هل داد.
تا به خودش آمد، مرد با همان شانههای استخوانیاش دست او را گرفته بود و پرتش کرد روی سکو.
بلندگوی ایستگاه صبرش تمام شد: ماموران ویژه نیروی انتظامی هر چه سریعتر به سکوی شمالی ایستگاه، پرسنل محترم «شرکت برخورد نوینِ تهران» هر چه سریعتر به سکوی شمالی ایستگاه...
چند نفر هم از توی مترو کلافه شدند، با هم فریاد زدند: آقا گمشو بیرون، ما را هم از کار و زندگی انداختی.
درهای مترو هم برای خودش هی بوق میکشید و تلاش میکرد بسته شود.
مامورها آمدند و دست مرد را کشیدند، اما از جایش تکان نمیخورد.
یکی از ماموران پلیس به مسافرها اشاره کرد.
حالا همه مسافرها از توی مترو پشت مرد بودند و داشتند او را هل میدادند، روی سکو هم مامورها بودند که میکشیدند. اما مرد با همان شانههای استخوانیاش در آستانهٔ در ایستاده بود و تکان نمیخورد.
لحظهای دست و پایش شل شد، سرش را برگرداند و پرسید: بوی وایتکس؟ شما هم حس میکنید؟
کسی جوابش را نداد.
مرد عرق بر پیشانیاش نشست و همچنان در آستانهٔ در ایستاده بود.
مترو به ایستگاه مفتح رسیده بود که مردی با شانههای استخوانی سوار شد و دست و پایش رمق نداشت انگار.
جمعیت داشت او را هل میداد که دستی توی جیبش رفته بود و چیزی برداشت.
مرد شانههای استخوانیاش را تکان داد و به روی خودش نیاورد که دست را دیده بود. صاحب دست را با نگاه تا آن سوی واگن دنبال کرد.
یکی از مسافرها گفت: آقا پولتان افتاده است
مرد شانههای استخوانیاش را عقب داد و خم شد که پول را بردارد.
یک نفر با زانو کوبید توی بینیاش.
شانههای استخوانی مرد به عقب پرتاب شد و خون از بینی راه افتاد و دهانش را پوشاند.
همان که با زانو زده بود، به روی خودش نیاورد، به سمت مرد رفت: آقا اتفاقی افتاده؟
ایستگاه هفت تیر، درها که باز شد جمعیت هجوم آورد.
مرد هنوز بلند نشده بود که خودش را زیر پاهای مسافرهای تازه وارد دید.
مترو راه افتاده بود و مرد داشت تلاش میکرد که خودش را نجات دهد.
ایستگاه طالقانی درها باز شد و زنی داشت گریه میکرد، درها بسته شد و زن روی سکو همچنان داشت گریه میکرد.
مرد شانههای استخوانیاش را تکان داد که بلند شود.
یکی از مسافرها گفت: آقا پولتان را برداشتید؟
مترو به ایستگاه دروازه دولت رسید، درها که باز شد جمعیت زیادی روی سکو ایستاده بود.
مسافرهای روی سکو اصلا قصد سوار شدن نداشتند، شروع کردند به شعار دادن: مرگ بر عزرائیل، مرگ بر عزرائیل، مرگ بر عزرائیل...
مرد با شانههای استخوانیاش هنوز داشت تلاش میکرد که بلند شود، با همان حال گفت: چاقو که دسته خودش را نمیبُرَد.
زنی با چادری مشکی و انگشتری عقیق خندهاش گرفت: اشتباه شنیدی آقا، آنها مرگ بر اسرائیل میگویند.
مرد به زن نگاه کرد: کمک میکنید بلند شوم؟
زن به شانههای استخوانی مرد و صورت پر از خونش نگاه کرد، دست مرد را گرفت.
درها بسته شد.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد سعدی
پیرمردی نشسته بود: محرم و نامحرم هم خوب چیزی است خواهر.
زن، دست مرد را کشید که بلند شود، بعد با گوشه چادرش خون روی صورت او را تمیز کرد.
مترو به ایستگاه سعدی که رسید بلندگو اعلام کرد: من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم.
مرد با شانههای استخوانیاش ادامه داد: تو به یک جرعهٔ دیگر ببری از دستم
دست فروشی آمده بود و داد میزد: چشمبندهای خواب فقط هزار تومان
مرد هنوز کمی صورتش خونی بود. یک چشم بند خرید، دست فروش به جای بقیه پولش چشمبند دیگری هم به او داد.
ایستگاه امام خمینی مرد چشمبند را روی چشمهایش گذاشت و پیاده شد.
یکی از مسافرها فریاد زد: آقا پولتان را برداشتید؟
مرد مشتش را فشرد، هنوز چشمبند روی چشمش بود، برگشت و مشت را حواله کرد.
صدای خرد شدن بینی یک نفر شنیده شد.
مرد با شانههای استخوانی گوشهای از مترو نشسته بود.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه میدان حر
هوا گرم بود و بدنهای عرق کرده خود را به هوای خنک مترو رسانده بودند.
مرد با شانههای استخوانیاش مسافرها را نگاه میکرد و رمق در پاهایش نبود.
بلند شده بود که به سمت در برود که زانوهایش چند بار سست شد و در آستانه فروپاشی رفته بود.
درهای مترو بسته شد.
ایستگاه بعد، شهید نواب صفوی
مرد آرام برای خودش سوت میزند.
چند نفر نگاهش کردند، اما توجه نکرد و به سوت زدن ادامه داد.
پسری با سری تراشیده نشسته بود: «علفزار گریان»؟ درست است؟
مرد توجهی نکرد و همچنان سوت میزد، گاهی سکوت میکرد و بعد ادامه میداد.
مترو به ایستگاه نواب صفوی رسید، مرد نزدیک در شده بود که پیاده شود.
لحظهای مکث کرد، صدای سوت از گوشه دیگر مترو شنیده شد.
مرد دوباره سوت زد، بعد سکوت کرد.
همان صدا دوباره نُت او را تکرار کرد.
درها باز شد، اما مرد پیاده نشد، برگشت و سرک کشید.
دوباره با همان شانههای استخوانیاش سوت زد و بعد از چند لحظه سکوت کرد.
صدایی از میان جمعیت –جایی که دیده نمیشد- همان نُت مرد را با سوت تکرار کرد.
این بار مرد با صدایی بلندتر نواخت.
پسری که سرش را تراشیده بود دوباره به وجد آمد: «پدرخوانده»، درست است؟
مرد جواب او را نداد، سکوت کرد که از آن سوی واگن جواب سوتش را بشنود.
مسافرها کلافه شده بودند: بس کن آقا
مرد هم بیتوجه به آنها، ادامه میداد.
مترو به ایستگاه صادقیه رسیده بود، بلندگو اعلام کرد: مسافرین محترم ایستگاه پایانی است، مسافرینی که قصد عزیمت به سمت کرج و گلشهر را دارند میتوانند...
درها باز شد و مسافرها مرد را با خود کشیدند روی سکویی که دیگر زیرزمین نبود و آفتاب به آن میتابید.
بعد او را با شانههای استخوانیاش انداختند روی زمین و سنگ بزرگی را روی سینهاش گذاشتند.
خورشید داشت چشمهای مرد را کور میکرد، اما همچنان سوت میزد.
مسافرها روی سنگ فشار آوردند که مرد دیگر سوت نزند.
فشار که بیشتر شد، مرد با شانههای استخوانیاش گفت: احد، احد، صمد، صمد...
یکی از مسافرها گفت: دیوانه است، ولش کنید.
مرد دوباره شروع کرد به سوت زدن.
بعد سکوت کرد و گوش داد.
صدایی همان سوت را تکرار کرد و داشت نزدیکتر میشد.
مرد با شانههای استخوانیاش هنوز روی زمین بود که دستی به طرفش دراز شد.
درها که بسته شد، مرد چاقویش را کشید.
- کسی جلو نیاید و گرنه سرش را میبُرم.
موهای زنی را کشیده بود و لبه چاقو روی گردن نازک زن برق میزد.
- تکان نخور که با مرگ فاصلهای نداری
مترو با همه شلوغیاش انگار حفرهای ایجاد کرده بود و اطراف مرد در لحظهای خالی شد.
مسافرها همه خودشان را عقب کشیدند.
دایرهای شکل گرفت به مرکزیتِ زنی در دستان مردی با تیغ تیز چاقویی بر گلویی.
عرق از شقیقههای زن میچکید و گونههایش خیس اشک بود؛ اشکی که از گریهای خبر نمیداد.
اشکی بود از جنس زمانی که زنی به حس نابی میرسد.
این بار حس ناب مرگ بود در مرز زندگی؛ آن هم جایی وسط شلوغی نگاههای مسافرانی رنگ و رو باخته.
پیرمردی بود یا مردی جوان، اما صدایی از کسی بیرون آمد که میلرزید: کوتاه بیا مرد! پشیمان میشوی.
مرد موهای زن را به عقب کشید که استخوان گلوی زن، تیغ چاقو را لمس کرد.
نفس تندی از سینهی زن بیرون آمد و دندانهایش را فشار داد و چشمهایش که هر تکان دست مرد را میپایید.
مرد گفت: چه کسی این گه را خورد؟ پشیمان میشوم؟ کوتاه بیایم؟
صدای لرزان دیگری گفت: بله آقا پشیمان میشوی؛ مطمئن باش پشیمان میشوی.
مرد موهای زن را بیشتر کشید: من همین حالا هم پشیمان هستم.
دستفروشی آمده بود و چسب زخمهای خارجی میفروخت.
-میدانید کدام چسب زخم را میگویم؟ همان که بیلاخش را نشانمان میداد
پیرمردی گفت قبل از انقلاب توی همان کارخانه چسب کار میکردم که کارگران اعتصاب کردند، میگفتند کارخانه برای آمریکاییهاست.
مترو به ایستگاه انقلاب رسید و درها باز شد.
از گلوی زن خون میچکید و هنوز داشت دندانهایش را فشار میداد.
مرد چسب را خریده بود و روی خراش گلوی زن چسباند.
-با مرگ فاصلهای نداشتم.
مرد با شانههای استخوانیاش نشسته بود و داشت به موی بافتهای نگاه میکرد که از گوشه روسری دختری بیرون افتاده بود.
مرد پیشانیاش عرق کرده بود و چشمهایش رمق نداشت.
ایستگاه فردوسی زن و مردی با ظاهری شهرستانی سوار شدند که هر یک بچهای در بغل داشتند.
مرد با شانههای استخوانیاش بلند شد و جایش را به زن داد؛ پسر کناریاش هم به اجبار برای مرد بلند شد که بچه دیگر دست او بود.
زن و مرد کنار هم نشستند و دوقلوهای کوچکشان خواب بودند.
مترو ترمز گرفت و مرد با شانههای استخوانیاش تکان خورد و انگار در حال فرو افتادن بود که مسافری دست او را گرفت.
مردی که بچه بغلش بود، نگاهی به زنش کرد و بعد هم بچهٔ تو بغلش را جابجا کرد: ببخشید آقا شما خودتان حالتان خوب نیست، بفرمایید بنشینید.
مرد با شانههای استخوانیاش لبخند زد: دختربچهها سرما نخورند! باد کولر خیلی خنک است، کلاه سرشان بگذارید.
زن از کیفش دو کلاه در آورد و سر بچهها گذاشت.
مترو دوباره ترمز گرفت و مرد با شانههای استخوانیاش دوباره تکان خورد و نزدیک بود بیفتد.
مرد نگاهی به زنش کرد و بعد به مردی که چشمهایش رمق نداشت، گفت: اما شما انگار حالتان...
مرد با شانههای استخوانیاش حرف او را قطع کرد: نگران نباش، روزهای آخر است یا همه چیز درست میشود یا باید فاتحهام را خواند.
بعد با همان شانههای استخوانیاش تکانی به خود داد، دست کرد توی یقهاش و تکه گوشتی را بیرون آورد: این کبد من است، نفسهای آخر را میکشد.
خون غلیظی کف مترو چکید.
مرد دوباره دست کرد و چیزی بیرون کشید: این هم گندیده است، گویا معده من بود و حالا از کار میافتد.
زن آمد جیغ بکشد اما جلوی دهانش را گرفت تا دوقلوهایش بیدار نشوند.
مرد این بار دست کرد و قلب را بیرون کشید، لبخند زد: هه، میبینید، این هم دیگر به درد نمیخورد، هنوز میتپد اما چه اهمیتی دارد؟
بقیه مسافرها بهت زده داشتند نگاه میکردند؛ یکی از مسافرها از هوش رفت.
مرد هنوز تکه گوشتی به اسم قلب توی دستش بود.
یکی از دوقلوها بیدار شده بود، با چشمهای درشت خیره شده بود به مرد؛ نه گریه کرد و نه جیغ کشید.
مرد هنوز قلب را توی دستش گرفته بود به دخترک نگاه کرد و لبخند زد.