بلندگوی مترو اعلام کرد: ایستگاه بعد آزادی. مردی که ایستاده بود به صحبتش ادامه داد: بله جناب عرض میکردم آگاهی درد بزرگی است. مردی که کنارش ایستاده بود دستی به ریشش کشید و گفت: آگاهی شاپور رو میگید دیگه؟ خوشبختانه تا حالا کارم به اونجا نکشیده.
درهای مترو باز شد جمعیت به طرف صندلیهای خالی هجوم آوردند پیرمردی که انگار کسی پایش را لگد کرده بود به سمت جوانی که نشسته بود رفت و گفت شما به عنوان یک انسان باید اینگونه رفتار کنید؟ مرد جوان بیوقفه جواب داد: من انسان نیستم من فقط یک مسافرم.
مسافران محترم، قطار در حال ورود به ایستگاه است لطفا از لبه سکو فاصله بگیرید. مسافران همه به سمت سکو هجوم میبرند مترو که وارد میشود نوک دماغ برخی به بدنهاش کشیده میشود. سر تکان میدهم و خودم را عقب میکشم. مردی با سبیلهای سیاه: ما که مثل شما دانشجوی سوسول نیستیم، هفت صبح باید سر کار باشیم حالیت شد بچه سوسول؟
در زمانهای مشخصی و در واگنهای مشخصی، افراد مشخصی را مشاهده میکنی. این را از تعداد زیاد افرادی که در مترو میشناسی یا چهرهشان برایت آشناست میتوانی دریابی. امروز صبح پدری داشت به پسرش میگفت انتخابات ریاست جمهوری هر چهار سال یکبار تکرار میشود
وقتی به دویدن عادت کردی دیگر فرقی نمیکند که پشت سر و پیش رویت کسی نباشد صدای مترو را که میشنوی بیاختیار میدوی.
دیروز بعد از پیاده شدن هم مردی در حال دویدن بود گفتم برای چی میدوی؟ ایستاد فکر کرد، گفت: نمیدانم خندید بعد رفت، دیگر نمیدوید اما تند تند قدم بر میداشت.