سردوشیهای مرد نشان میداد که سرهنگ است.
آخر شب بود و مترو خلوت.
سرهنگ انگشت در بینیاش کرد، بعد انگشتش را به گوشهٔ صندلی مالید.
چشمش به چشم من افتاد که او را نگاه میکردم.
بلند شد و آمد کنارم نشست؛ آرام و با لحنی تهدیدآمیز گفت: بیناموسی اگر این قضیه را در مترونوشتهایت بنویسی، من آبرو دارم؛ میفهمی؟
گفتم: نمینویسم.
وقتی بلند شد چشمم به اتیکت روی سینهاش افتاد که نوشته شده بود: محمدعلی ناظم زاده
....
و این، همهٔ ماجرا نبود.
بچه مگه بنا نبود چیزی از اون ماجرای من ننویسی !