بیشتر آدمها لباس مشکی پوشیده بودند.
مردی با لباس قرمز میان آنها چیزی عجیب بود یا شاید گستاخانه.
چند جوان در ردیف جلویی با گوشی موبایل داشتند نوحه گوش میدادند، با صدای بلند.
هیچ کس اعتراضی نمیکرد.
بلند شدم و گفتم: اگر امکان دارد صدایش را کم کنید.
همهشان با صدای خش داری گفتند نه امکان ندارد.
گفتم: اینجا مترو است، ماشین شخصیتان که نیست.
یکی از جوانها جواب داد: دقیقا به همین دلیل، تو نمیتوانی بگویی صدا را کم کنیم. ماشین شخصیات که نیست.
دختربچهای به پدرش گفت: کتابهایی که از نمایشگاه خریدیم بده به من.
پدرش گفت: برای چه میخواهی؟
دختر لبخند زد: میخواهم بخوانم.
بعد کتابی را برداشت و با صدای بلند شروع کرد به خواندن: دیر زمانی زود به بستر میرفتم...
به کارت دانشجوئیم و علامت عبور و مرور رایگان با مترو ش نگاه می کنم و میگم : اه...چقدر قصه ی رایگان!
vaghean tu omram mozakhhhhraf tar az weblogetoon chii nadidam!!!!!!!!
hiiich fekri toosh nist
hichiii