یک رودخانه بود و وضعیت سکون.
وضعیتی که زمان در آستانهٔ زود گذشتنش برای از دست دادن، ایستاده بود.
جایی بین کوه و رود و بیماری یک مرد که چشمانش خشک بود.
دستفروش توی مترو بطریهای آب میفروخت.
دختر گفت: برایت آب میخرم تا چشمهایت خشک نماند.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد محلهٔ سگها
مرد گفت: اینجا که ایستگاه مترو نبود.
بقیه مسافرها تایید کردند.
دختر گفت: برای ما عادی شده است؛ شبها اینجا سگهای زیادی پرسه میزنند.
مرد بیحال بود.
دختر موهایش را کنار زد و دست مرد را گرفت: این ایستگاه اگر پیاده شویم برایت حلیم میخریم.
مرد لبخند زد: هنوز رمضان نیامده است.
بلندگوی مترو اعلام کرد: گویا همین حالا هلال ماه رمضان رویت شد.
پیرمردی به کناریاش گفت: پسرم تا انقلاب خیلی مانده است؟
پسر به تابلوی داخل مترو نگاه کرد: نه پدر جان چند ایستگاه دیگر میرسیم.
بلندگوی مترو دوباره صدایش درآمد: ببینید مسافران عزیز، من زمانی فهمیدم به این خط وابسته شدم که دیگر دیر شده بود.
ماموران مترو خط را عوض کرده بودند.
مسافرها هنوز فکر میکردند از غرب به شرق حرکت میکنند.
مترو چند بار تکان خورد.
مرد دست دختر را گرفت.
شیشه مترو را شکست.
هر دو به داخل رودخانه پریدند.
دستفروش فریاد میزد: مسواکهای خارجی فقط هزار.
پیرمرد با دندانهای مصنوعیاش سه مسواک خرید و پانصد تومان هم تخفیف گرفت.
اینو اصلا نفهمیدم