مترو را وسط تونل نگه داشتند.
با چراغ قوههای پر نوری از بیرون توی چشم مسافرها نور میانداختند.
یکی گفت: این چند روز امنیت را به سپاه واگذار کردند.
مردانی با لباس پلنگی را میشد از شیشههای مترو دید که بعضی از آنها باتوم داشتند و برخی کلاشنیکف.
پیرمردی گفت: این چوبهایشان فقط برای مردم بالا میرود.
جوانی با گردن کلفت و بازوهای برآمده و صدای گرفته لبخند زد: جنازه که دیگر لگد زدن ندارد؛ از ملت چیزی نمانده که اینها باز میخواهند بزنند.
زنی که انگار تازه مامورها را دیده بود، از کناریاش پرسید: چه خبر است؟
بلندگوی مترو اعلام کرد: ایستگاه میرداماد
کناریاش گفت: خبری نیست باز سران یک مشت کشور گدا را دعوت کردند.
خبری از دست فروش نبود.
پسری آرام به چند نفر گفت: فیلم، سیدی، دیویدی... آخرین فیلمهای روز...
توی ایستگاه چهار مامور پلیس داشتند از توی موبایلشان چیزی به هم نشان میدادند.
دختری که بوی وایتکس میداد به پسر کناریاش گفت: اگر میشد این روزها در و دیوار شهر را پر از شعار کنیم خوب بود.
پسر خندید: مگر کسی مانده است که شعار بخواند؟
بلندگو آمد بگوید ایستگاه بعد هفت تیر که از دهانش پرید: شعار بعد هفت تیر
سه نفر با لباس نامرتب و ظاهری کارگری و کیسههایی در دست -که انگار ظرفهای غذایشان بود- ایستاده بودند.
شعار که از دهان پسر بیرون آمد، از زیر لباسهایشان هفتتیر بیرون کشیدند و صدای فشفش بیسیمها بلند شد.
دختر موهایش را کنار زد و آرام در گوش پسر گفت: مراقب خودت باش. به ملاقاتت میآیم.
kheili khub bud.fazaro ehsas kardam