درها که بسته شد و مترو راه افتاد، صدای چلیک چلیک، نگاه مسافرها را به طرفی برد که دو نفر داشتند عکس میگرفتند. لنز دوربینها جلو و عقب میرفت و صدای شاتر دوربین، نفسها را در سینه حبس میکرد. یکی از آنها نشست کف مترو و از پای مسافرها عکس میگرفت. هیچ کس اعتراضی نکرد. بعضیها دیگر توجهی نکردند و چند نفر هم خیره شده بودند به دوربین و انگشتی که داشت فشار میآورد و صدای ثبت تصویر را در آورده بود. ایستگاه هفتتیر، ماموری با لباس اتوکشیده، خودش را رساند توی مترو. عکاسها، دوربینشان را برداشتند و شروع کردند به دویدن، درها بسته شد و راهروی مترو شده بود محل فرار دو جوانی که دوربین به دست از لای مسافرها راه خود را باز میکردند.
بلندگو اعلام کرد: «ایستگاه بعد شهید مفتح» وسط واگنها دوربینهایی نصب شده بود و انگار همه چیز را زیر نظر داشتند. یکی از مسافرها که نشسته بود، پایش را دراز کرد و مامور سکندری خورد و افتاد. بلند شد و به دویدن ادامه داد. زمان زیادی طول نکشید که دستش به آنها رسید. نفسش بالا نمیآمد: «اسم؟» پسر دوربینش را جابجا کرد: «محمود». بعد مامور به نفر دوم اشاره کرد: «تو هم بگو». پسر دوم تند تند نفس میکشید: «ابی». مامور با دست زد توی صورتش و گفت: «درست صحبت کن، ابی؟ اسمت را بگو». بعد اجازه نداد پسر حرف بزند، فریاد زد: «زود باش در دوربین را باز کن فیلمش را بیرون بیاور». پسر که هنوز نفس نفس میزد، گفت: «فیلم ندارد، دیجیتال است». مامور دوباره فریاد زد: «حالا هر چی هست، دیجیتالش را بده به من». دختری با روسری آبی نشسته بود، خندهاش گرفت. مامور عصبانی شد. بعد بلندگو اعلام کرد: «همکار محترم، فرد مورد نظر کنار در نشسته است، او را بازداشت کنید».
مامور به طرف جوانی با موهای کوتاه و لبخندی بر لب رفت. او را دستبند زد و با خود برد. موقع رفتن عکاسها از مرد جوان عکس گرفتند که هنوز داشت میخندید.