مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره یکصد و هجده

پیرمرد در ازدحام جمعیت مترو گفت: قبل از انقلاب زمانی که گوشتها را توی قصابی پدرم آویزان می­کردیم مردم می­خندیدند که چرا لاشه­ها را اینگونه آویزان کرده­اید، حالا آدمها را ببین که چگونه از میله­ها آویزان شدند و هیچ کس نمی­خندد.

آنطرفتر شلوغی جمعیت زن و مردی را روبروی هم قرار داده بود.

زن از بزرگی سینه­هایش رنج می­کشید که چسبیده بود به بدن مرد.. و مرد هم احتمالا از بزرگ شدن آلت تناسلی­اش.

مترونوشت شماره یکصد و هفده

به طرف مردی رفتم که از ایستگاه گلشهر نیشش باز بود و داشت میخندید.

خودش مرا صدا زد.

نشستم کنارش...

گفت: مردی که می­خندد، لزوما خوشحال نیست.

...دو روز بعد خبر خودکشی یک مرد در ایستگاه مترو آمد.

مترونوشت شماره یکصد و شانزده

از پله برقی ایستگاه گلشهر که بالا می­روی به دو راهی می­رسی:

 به سمت ایستگاه تاکسی و به سمت ترمینال اتوبوسرانی.

از خروجی ترمینال اتوبوسرانی که می­روی و

او از خروجی ایستگاه تاکسی، آنگاه تفاوت ماهوی طبقه­ات عیان می­شود.

مترونوشت شماره یکصد و پانزده

مردی که روبرویم نشست آخوند بود.

این اولین بار بود که در متروی تهران-کرج یک مسافر آخوند می­دیدم.

بی­مقدمه به من گفت: ای آزادی! چه زنجیرهای گرانباری که به نام تو به دست و پای انسانها نبسته­اند!

گفتم: دست شما درد نکنه.

وقتی پیاده شد یادم افتاد چقدر چهره و لهجه­اش شبیه محمد تقی جعفری مرحوم بود. 

مترو نوشت شماره یکصد و چند

توی مترو همه خواب بودند.

من هم خوابیدم.