به مناسبت تولدش
تقدیم به سپهر و در به دریهایش.
جمعیت در هم تنیده بود.
مرد گفت: بدبختیم به خدا.
پنجاه سالی سن داشت.
کناریاش، هم سن و سال خودش بود.
گفت: تقصیر شما بود که انقلاب کردید...
بعد هم خندید.
کناریاش گفت: ولی هر چی خوردیم داریم بالا میاریم.
مرد گفت: سی سال است که بالا میاریم.
کناریاش گفت: اما این چند سال بیشتر بالا آوردیم.
ایستگاه آزادی مترو توقف کرد.
هیچ کس پیاده نشد اما جمعیت بیرون با زور خودشان را جا میکردند.
مرد افغانی با زور وارد شد.
مرد پنجاه ساله عصبانی شد که هر چه میکشیم از دست شماست.
برای خودمان هم جا نداریم.
مرد افغانی بغض گلویش را گرفته بود.
هر کسی رد میشد به او تنهای میزد.
راه را برای همه باز میکرد.
احتمالا با خودش میگفت کاش ایستگاه آزادی اصلا سوار نمیشد و خودش را اسیر این جمعیت توخالی نمیکرد.
آنقدر خودش را کنار کشید که کمکم دیده نشد،
چرا که اینجا مردم برای خودشان هم جا نداشتند.
دختر با وسایل زیاد و کاغذها و مقواهای لولهای شدهای آمد و روبروی من نشست.
به محض آنکه در صندلی جای گرفت با خشونت یکی از کاغذهای لوله شده را در آورد
و شروع کرد به نقاشی کشیدن.
صدای خشخش مدادش روی کاغذ دل آدم را ریش میکرد.
هر چند لحظه سرش را بالا میآورد؛
و راست راست خیره میشد به صورت من و بعد باز به نقاشی ادامه میداد.
ایستگاه وردآورد قبل از پیاده شدن نقاشی را به من داد و رفت.
یک گرگ با دهان باز، بیهیچ دندانی...
از آنجایی که خیلی زود سوار شده بودم، یک صندلی به دست آوردم.
روبرویم پسری با چهرهای سرد نشسته بود.
پاهایمان به هم چسبیده بود چند بار خواستم راهی میان پاهایش باز کنم تا پای درازم را به زیر صندلیاش ببرم، اما راه نمیداد.
مدتی تحمل کردم اما نمیشد.
مرواریدی از کنار پای من گذشت و اندکی جلوتر ایستاد.
دوباره تلاش کردم اما پسر راه نمیداد.
از ایستگاه اتمسفر گذشتیم؛
خیره شدم به چشمانش، او هم سرد خیره شد.
بعد سیلی محکمی به صورتش زدم. او هم سیلی محکمی زد به صورتم.
بعد پاهایش را باز کرد و راه داد.
این مترو نوشت در واقع شماره یکصد و بیست بود.
اما حالا دیگر نیست.
تقدیم به هما، معلم نابینایی که در ایستگاه مترو کشته شد و دیگر نیست.
کارت مترو کار نمیکرد.
چند بار تلاش کردم اما باز نشد که نشد.
نگهبان آمد و کمکم کرد.
بعد خودم بقیه راه را رفتم.
با چشمان عصایم دیدم که اینجا سکوی ایستگاه است.
خوبی مترو این است که آنقدر شلوغ است و آدمها آنقدر عجله دارند که کسی تو را نمیبیند.
همه مثل من میشوند.
نمیبینند.
همه باید سریع بروند.
لحظهای ایستادم.
بعد به طرف جلو رفتم.
لحظهای عصایم جلوی چشمانش سیاه شد و راه را ندید.
بعد سقوط کردم.
افتاده بودم روی ریل...
صدای غرش مهیبی نزدیک شد.
گویا دو نفر آمده بودند که مرا نجات بدهند.
اما غرش مهیب آنقدر نزدیک بود که از دست آنها کاری ساخته نبود.
و بعد نفس مترو را حس کردم.
آمدم بگویم که بچهام ده ماه بیشتر ندارد و بیمادر چه کند..
...
تا آن لحظه جهان پیش چشمانم سیاه بود، سرخ شد.
و تمام شد.
مترو از ایستگاه اتمسفر گذشته بود که صدای فریاد زنی بلند شد.
زن داشت جیغ میکشید.
همه مات و مبهوت مانده بودند و کاری از دستشان برنمیآمد.
بلند شدم و رفتم به طرفش.
داشت از درد به خود میپیچید.
گفتم اینجا را خلوت کنید.
چند حوله تمیز و یک ظرف آبجوش بیاورید.
یک نفر هم به راننده قطار خبر بدهد!
پیرمرد گفت:
مادرم مرا وسط مزرعه به دنیا آورد؛ هیچ کسی هم آنجا نبود؛ ناف مرا با تکه سنگ برید.
زن داشت جیغ میکشید.
داد زدم: پس این آبجوش چی شد؟
مسافران مات و مبهوت فقط نگاه میکردند.
بلندگوی مترو اعلام کرد: مسافرین محترم به علت بیماری یکی از مسافرین، تا ایستگاه تهران توقف نخواهیم داشت.
گفتم: به آن مردک بگویید این زن بیمار نیست حامله است؛
بچهاش دارد به دنیا میآید.
مرد عبوسی گفت: یعنی همه ما زادهی یک بیماری هستیم...
زن باز جیغ کشید.
تمام تنش از عرق خیس شده بود.
گفتم پاهایت را باز کن.
زن جیغ کشید.
بچه را بیرون کشیدم.
پیرمرد تکه سنگی را از کیسهاش بیرون آورد و گفت: مادرم این را برایم نگه داشته بود.
ناف بچه را بریدم.
زن از نفس افتاده بود.
گفتم: دختر است.