مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره یکصد و بیست و سه

به مناسبت تولدش

 تقدیم به سپهر و در به دری­هایش. 

جمعیت در هم تنیده بود.

مرد گفت: بدبختیم به خدا.

پنجاه سالی سن داشت.

کناری­اش، هم سن و سال خودش بود.

گفت: تقصیر شما بود که انقلاب کردید...

بعد هم خندید.

کناری­اش گفت: ولی هر چی خوردیم داریم بالا میاریم.

مرد گفت: سی سال است که بالا میاریم.

کناری­اش گفت: اما این چند سال بیشتر بالا آوردیم.

ایستگاه آزادی مترو توقف کرد.

هیچ کس پیاده نشد اما جمعیت بیرون با زور خودشان را جا می­کردند.

مرد افغانی با زور وارد شد.

مرد پنجاه ساله عصبانی شد که هر چه می­کشیم از دست شماست.

برای خودمان هم جا نداریم.

مرد افغانی بغض گلویش را گرفته بود.

هر کسی رد می­شد به او تنه­ای می­زد.

راه را برای همه باز می­کرد.

احتمالا با خودش می­گفت کاش ایستگاه آزادی اصلا سوار نمی­شد و خودش را اسیر این جمعیت توخالی نمی­کرد.

آنقدر خودش را کنار کشید که کم­کم دیده نشد،

چرا که اینجا مردم برای خودشان هم جا نداشتند.

مترونوشت شماره یکصد و بیست و دو

دختر با وسایل زیاد و کاغذها و مقواهای لوله­ای شده­ای آمد و روبروی من نشست.

به محض آنکه در صندلی جای گرفت با خشونت یکی از کاغذهای لوله شده را در آورد

 و شروع کرد به نقاشی کشیدن.

صدای خش­خش مدادش روی کاغذ دل آدم را ریش می­کرد.

هر چند لحظه سرش را بالا می­آورد؛

 و راست راست خیره می­شد به صورت من و بعد باز به نقاشی ادامه می­داد.

ایستگاه وردآورد قبل از پیاده شدن نقاشی را به من داد و رفت.

یک گرگ با دهان باز، بی­هیچ دندانی...

مترونوشت شماره یکصد و بیست و یک

از آنجایی که خیلی زود سوار شده بودم، یک صندلی به دست آوردم.

 روبرویم پسری با چهره­ای سرد نشسته بود.

پاهایمان به هم چسبیده بود چند بار خواستم راهی میان پاهایش باز کنم تا پای درازم را به زیر صندلی­اش ببرم، اما راه نمی­داد.

مدتی تحمل کردم اما نمی­شد.

مرواریدی از  کنار پای من گذشت و اندکی جلوتر ایستاد.

دوباره تلاش کردم اما پسر راه نمی­داد.

از ایستگاه اتمسفر گذشتیم؛

خیره شدم به چشمانش، او هم سرد خیره شد.

بعد سیلی محکمی به صورتش زدم. او هم سیلی محکمی زد به صورتم.

 بعد پاهایش را باز کرد و راه داد.

مترو نوشت شماره یکصد و نیست

این مترو نوشت در واقع شماره یکصد و بیست بود.

اما حالا دیگر نیست.

تقدیم به هما، معلم نابینایی که در ایستگاه مترو کشته شد و دیگر نیست.

کارت مترو کار نمی­کرد.

چند بار تلاش کردم اما باز نشد که نشد.

نگهبان آمد و کمکم کرد.

بعد خودم بقیه راه را رفتم.

با چشمان عصایم دیدم که اینجا سکوی ایستگاه است.

خوبی مترو این است که آنقدر شلوغ است و آدمها آنقدر عجله دارند که کسی تو را نمی­بیند.

همه مثل من می­شوند.

نمی­بینند.

همه باید سریع بروند.

لحظه­ای ایستادم.

بعد به طرف جلو رفتم.

لحظه­ای عصایم جلوی چشمانش سیاه شد و راه را ندید.

بعد سقوط کردم.

افتاده بودم روی ریل...

صدای غرش مهیبی نزدیک شد.

گویا دو نفر آمده بودند که مرا نجات بدهند.

اما غرش مهیب آنقدر نزدیک بود که از دست آنها کاری ساخته نبود.

و بعد نفس مترو را حس کردم.

آمدم بگویم که بچه­ام ده ماه بیشتر ندارد و بی­مادر چه کند..

...

تا آن لحظه جهان پیش چشمانم سیاه بود، سرخ شد.

و تمام شد.

مترونوشت شماره یکصد و نوزده

مترو از ایستگاه اتمسفر گذشته بود که صدای فریاد زنی بلند شد.

زن داشت جیغ می­کشید.

همه مات و مبهوت مانده بودند و کاری از دستشان برنمی­آمد.

بلند شدم و رفتم به طرفش.

داشت از درد  به خود می­پیچید.

گفتم اینجا را خلوت کنید.

چند حوله تمیز و یک ظرف آبجوش بیاورید.

یک نفر هم به راننده قطار خبر بدهد!

پیرمرد گفت:

مادرم مرا وسط مزرعه به دنیا آورد؛ هیچ کسی هم آنجا نبود؛ ناف مرا با تکه سنگ برید.

زن داشت جیغ می­کشید.

داد زدم: پس این آبجوش چی شد؟

مسافران مات و مبهوت فقط نگاه می­کردند.

بلندگوی مترو اعلام کرد: مسافرین محترم به علت بیماری یکی از مسافرین، تا ایستگاه تهران توقف نخواهیم داشت.

گفتم: به آن مردک بگویید این زن بیمار نیست حامله است؛

بچه­اش دارد به دنیا می­آید.

مرد عبوسی گفت: یعنی همه ما زاده­ی یک بیماری هستیم...

زن باز جیغ کشید.

تمام تنش از عرق خیس شده بود.

گفتم پاهایت را باز کن.

زن جیغ کشید.

بچه را بیرون کشیدم.

پیرمرد تکه سنگی را از کیسه­اش بیرون آورد و گفت: مادرم این را برایم نگه داشته بود.

ناف بچه را بریدم.

زن از نفس افتاده بود.

گفتم: دختر است.