مرد آمد وسط واگن و صدایش را بالا برد: آقایان! خانمها! لطفا چند لحظه گوش کنید.
مسافرها توجهشان جلب شد.
مرد موفق شده بود که همه را به سمت خود جذب کند، بعد ادامه داد: شما بخواهید یک مسواک بخرید، چقدر باید هزینه کنید؟ ۵ هزار تومان؟ چهار هزار تومان؟
بعد منتظر میماند که جواب مسافرها را هم بشنود و در نهایت گفت: بله، حداقل سه هزار تومان، اما من سه عدد مسواک چندکاره را به شما ۵ هزار تومان میدهم، عجله نکنید، به همه میرسد، اجازه بدهید...
اما مسافرها عجله که نکردند هیچ، اصلا کسی حتی فکر خرید هم به سرش نزد. همان طور داشتند به مرد نگاه میکردند.
مرد هم نگاهی به دور و برش انداخت و وقتی دید کسی نمیخرد، ادامه داد: ایرادی ندارد، حتما همه شما مسواک دارید، نخ دندان چطور؟ اصلا فکرش را هم کردهاید، نخ دندان با طعم نعناع، قیمتش چند است؟ بله حداقل ۵ هزار تومان اما من فقط دوهزار تومان میفروشم.
سکوت سراسر واگن را گرفته بود.
مرد نزدیک چهل سال سن داشت، دوباره صدایش را بالا برد: درست است، نخ دندان به درد همه نمیخورد، اما خمیر دندان کِرِست! فکر میکنید چند است؟ شما بگو آقا، چند؟
به سمت یکی از مسافرها اشاره کرده بود، اما نگذاشت که او جواب بدهد، خودش ادامه داد: بله، حداقل ده هزار تومان، اما اینجا فقط ۵ هزار تومان میفروشم.
دختری توی یک جعبه، گربه با خودش آورده بود، داشت به دوستش میگفت میخواهم اینها با هم جفتگیری کنند.
مردی با شانههای استخوانی نشسته بود، خندهاش گرفت: به خواست شما نیست خانم، گربهها خودشان جفتشان را پیدا میکنند، مگر نظریه گربهها را نخواندید؟
دختر شانههایش را بالا انداخت.
مرد هم کتابی را از کیفش در آورد و داد به دختر.
مترو به ایستگاه که رسید، مرد با شانههای استخوانیاش، پیاده شد.
دختر داشت کتاب را میخواند، به خودش که آمد مرد برای همیشه رفته بود.
دستفروش همچنان داشت ادامه میداد: آلبوم جدید اَدِل، فکر میکنید چند؟ حداقل ۲ هزار تومان. من هزار میفروشم.
دختر دوباره با گربههایش سرگرم شد.
مرد تکیه داده بود به گوشهای از واگن.
موهای ژولیده و نامرتبی داشت و یکی از ناخنهای دستش شکسته بود و گوشه انگشت، خون خشک شده بود.
در حال خودش بود انگار، که زن را دیده بود.
لازم نبود به مغزش فشار بیاورد.
ده سال قبل عکس شلوغی را، بارها و بارها نگاه میکرد و چهره او را که داشت میخندید با همه جزئیات ثبت کرده بود.
زن، چهرهاش تکیدهتر شده بود و چین و چروک ظریفی گوشه چشمش جا باز کرده بود.
اما خندههایش همان بود.
مرد این خنده را خوب میشناخت.
حالا جابجایی مسافرها زن را هم به آن گوشه کشانده بود.
-خانم گودرزی؟
-بله، شما؟
مرد همانطور که تکیه داده بود، لبخند زد: یعنی نشناختی؟
زن هم لبخندی زد و بعد دهانش به یک طرف کج شد که انگار بیتفاوت است: نه، نشناختم.
مرد انگار گوشه لب زن را ادامه داد و او هم دهانش را کج کرد که انگار حالا برای او هم زیاد اهمیت ندارد؛ که داشت. یا حداقل زمانی اهمیت داشت: باید هم یادت نباشد، انگار فقط برای من خیلی مهم بود.
مرد هنوز جملهاش تمام نشده بود که زن او را شناخت: دانشگاه را تمام کردی بالاخره؟
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه فردوسی.
-می دانستی من آن سالها از تو خوشم میآمد؟
زن هنوز وقتی حرف میزد، دهانش را کج میکرد: شما که اصلا سر کلاس نمیآمدی، از آنهایی بودی که هیچ وقت پیدایتان نبود.
-اما برای دیدن تو، غروبها فاصله دانشگاه تا میدان را میرفتم تا شاید توی مسیر فقط لحظهای رو در رو شویم.
-و موفق هم میشدی؟
مرد همانطور تکیه داده بود: توی تمام آن ۳ سال، فقط دو بار
زن خندهاش گرفت.
مرد ادامه داد: خودت میدانستی، که من از تو خوشم آمده بود؟
-اصلا تو هیچ وقت نبودی، فکر میکردم از دانشگاه هم اخراج شدی.
مرد لبخند زد: در نهایت هم اخراج شدم.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه ولیعصر
زن میخواست پیاده شود.
-اینجا پیاده میشوی؟
زن کمی مکث کرد، حالا فرقی ندارد، یک ایستگاه دیگر هم میآیم، بعد با مترو بر میگردم.
مرد دوباره سوالش را تکرار کرد: خودت این را فهمیده بودی؟ حس من نسبت به خودت را؟
زن گونههای سفیدش، کمی سرخ شد: تو هیچ وقت چیزی نگفته بودی، اصلا آن سالها با کسی حرف نمیزدی، هر وقت میدیدمت، توی خودت بودی.
مرد به چشمهای زن خیره شده بود.
-اینطوری نگاه نکن، بله فهیده بودم، یعنی چند نفر از دخترها آن زمان این را گفتند، اما کسی تو را جدی نمیگرفت، بعد هم که وضعیت ادامه تحصیلت...
مرد لبخند زد: دخترت از حرفهای ما ناراحت نشود.
زن دستی روی سر دخترش کشید: نمیشنود، دو سالش بود که فهمیدیم ناشنوا است.
مرد سری تکان داد: امیدوارم خوب شود.
زن دیگر لبخند نمیزد: چیزیش نیست، ما میشنویم عدهای هم نمیشنوند.
بعد چشمش به مچبند مرد افتاد و ادامه داد: حالا که احمدینژاد رفت این را هم باز کن.
مرد گفت: میدانستی آن سالها حتی از راه دور که میدیدمت، ضربان قلبم بالا میرفت اما حالا خیلی راحت هر دو نفرمان در موردش رو در رو حرف میزنیم.
زن حرف مرد را ادامه داد: حالا سالها گذشته است.
ایستگاه انقلاب، خداحافظی کرد، پیاده شد و رفت.
مرد گره مچبندش را سفت کرد که دوباره از گوشه ناخنش، خون جاری شد.
مرد در آستانه ایستاده بود.
در آستانهٔ دری که میخواست بسته شود.
مرد پیش از آن، در آستانهٔ فروپاشی بود.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد آزادی
درها بوق کشیده بود و تقلای بسته شدن داشت.
مرد بود که در را گرفته بود و نمیگذاشت بسته شود.
-آقا ول کن! ملت عجله دارند
درها دوباره بوق کشید و تا مغز استخوان مرد را به درد آورد: درد میکند، اینجا، همین زیر قلب، انگار گلوله کاموا اینجا کاشته باشند.
با این حال داشت از دردش میگفت که باز هم پایش را لای در گذاشت تا بسته نشود.
بلندگوی ایستگاه هم صدایش در آمد: آقای محترم برو داخل، مترو آماده حرکت است.
صدای توی بلندگوی ایستگاه طوری بود که انگار وسط ترافیک خیابان، ماموری از ماشین پلیس، توی بلندگو داد بزند: پراید قرمز بزن کنار.
مرد لباس قرمز پوشیده بود و در آستانهٔ در، داشت مقاومت میکرد.
زنی با شوهری سبیلدار گفت: بعضیها مریض هستند.
مرد با لباس قرمز و شانههای استخوانی، حرف او را نشنیده گرفت.
بلندگوی مترو بیخبر از همه جا دوباره با آرامش اعلام کرد: ایستگاه بعد، آزادی
اما حساب بلندگوی ایستگاه جدا بود، برای خودش همه چیز را رصد میکرد: آقا برو داخل، برو داخل، با شما هستم.
مرد هم انگار نه انگار که میشنود، راست ایستاده بود مرز میان واگن و سکوی ایستگاه.
مسافری با یقهٔ باز و زنجیر طلایی توی گردنش به سمت مرد رفت و او را هل داد.
تا به خودش آمد، مرد با همان شانههای استخوانیاش دست او را گرفته بود و پرتش کرد روی سکو.
بلندگوی ایستگاه صبرش تمام شد: ماموران ویژه نیروی انتظامی هر چه سریعتر به سکوی شمالی ایستگاه، پرسنل محترم «شرکت برخورد نوینِ تهران» هر چه سریعتر به سکوی شمالی ایستگاه...
چند نفر هم از توی مترو کلافه شدند، با هم فریاد زدند: آقا گمشو بیرون، ما را هم از کار و زندگی انداختی.
درهای مترو هم برای خودش هی بوق میکشید و تلاش میکرد بسته شود.
مامورها آمدند و دست مرد را کشیدند، اما از جایش تکان نمیخورد.
یکی از ماموران پلیس به مسافرها اشاره کرد.
حالا همه مسافرها از توی مترو پشت مرد بودند و داشتند او را هل میدادند، روی سکو هم مامورها بودند که میکشیدند. اما مرد با همان شانههای استخوانیاش در آستانهٔ در ایستاده بود و تکان نمیخورد.
لحظهای دست و پایش شل شد، سرش را برگرداند و پرسید: بوی وایتکس؟ شما هم حس میکنید؟
کسی جوابش را نداد.
مرد عرق بر پیشانیاش نشست و همچنان در آستانهٔ در ایستاده بود.
مترو به ایستگاه مفتح رسیده بود که مردی با شانههای استخوانی سوار شد و دست و پایش رمق نداشت انگار.
جمعیت داشت او را هل میداد که دستی توی جیبش رفته بود و چیزی برداشت.
مرد شانههای استخوانیاش را تکان داد و به روی خودش نیاورد که دست را دیده بود. صاحب دست را با نگاه تا آن سوی واگن دنبال کرد.
یکی از مسافرها گفت: آقا پولتان افتاده است
مرد شانههای استخوانیاش را عقب داد و خم شد که پول را بردارد.
یک نفر با زانو کوبید توی بینیاش.
شانههای استخوانی مرد به عقب پرتاب شد و خون از بینی راه افتاد و دهانش را پوشاند.
همان که با زانو زده بود، به روی خودش نیاورد، به سمت مرد رفت: آقا اتفاقی افتاده؟
ایستگاه هفت تیر، درها که باز شد جمعیت هجوم آورد.
مرد هنوز بلند نشده بود که خودش را زیر پاهای مسافرهای تازه وارد دید.
مترو راه افتاده بود و مرد داشت تلاش میکرد که خودش را نجات دهد.
ایستگاه طالقانی درها باز شد و زنی داشت گریه میکرد، درها بسته شد و زن روی سکو همچنان داشت گریه میکرد.
مرد شانههای استخوانیاش را تکان داد که بلند شود.
یکی از مسافرها گفت: آقا پولتان را برداشتید؟
مترو به ایستگاه دروازه دولت رسید، درها که باز شد جمعیت زیادی روی سکو ایستاده بود.
مسافرهای روی سکو اصلا قصد سوار شدن نداشتند، شروع کردند به شعار دادن: مرگ بر عزرائیل، مرگ بر عزرائیل، مرگ بر عزرائیل...
مرد با شانههای استخوانیاش هنوز داشت تلاش میکرد که بلند شود، با همان حال گفت: چاقو که دسته خودش را نمیبُرَد.
زنی با چادری مشکی و انگشتری عقیق خندهاش گرفت: اشتباه شنیدی آقا، آنها مرگ بر اسرائیل میگویند.
مرد به زن نگاه کرد: کمک میکنید بلند شوم؟
زن به شانههای استخوانی مرد و صورت پر از خونش نگاه کرد، دست مرد را گرفت.
درها بسته شد.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد سعدی
پیرمردی نشسته بود: محرم و نامحرم هم خوب چیزی است خواهر.
زن، دست مرد را کشید که بلند شود، بعد با گوشه چادرش خون روی صورت او را تمیز کرد.
مترو به ایستگاه سعدی که رسید بلندگو اعلام کرد: من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم.
مرد با شانههای استخوانیاش ادامه داد: تو به یک جرعهٔ دیگر ببری از دستم
دست فروشی آمده بود و داد میزد: چشمبندهای خواب فقط هزار تومان
مرد هنوز کمی صورتش خونی بود. یک چشم بند خرید، دست فروش به جای بقیه پولش چشمبند دیگری هم به او داد.
ایستگاه امام خمینی مرد چشمبند را روی چشمهایش گذاشت و پیاده شد.
یکی از مسافرها فریاد زد: آقا پولتان را برداشتید؟
مرد مشتش را فشرد، هنوز چشمبند روی چشمش بود، برگشت و مشت را حواله کرد.
صدای خرد شدن بینی یک نفر شنیده شد.
مرد با شانههای استخوانی گوشهای از مترو نشسته بود.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه میدان حر
هوا گرم بود و بدنهای عرق کرده خود را به هوای خنک مترو رسانده بودند.
مرد با شانههای استخوانیاش مسافرها را نگاه میکرد و رمق در پاهایش نبود.
بلند شده بود که به سمت در برود که زانوهایش چند بار سست شد و در آستانه فروپاشی رفته بود.
درهای مترو بسته شد.
ایستگاه بعد، شهید نواب صفوی
مرد آرام برای خودش سوت میزند.
چند نفر نگاهش کردند، اما توجه نکرد و به سوت زدن ادامه داد.
پسری با سری تراشیده نشسته بود: «علفزار گریان»؟ درست است؟
مرد توجهی نکرد و همچنان سوت میزد، گاهی سکوت میکرد و بعد ادامه میداد.
مترو به ایستگاه نواب صفوی رسید، مرد نزدیک در شده بود که پیاده شود.
لحظهای مکث کرد، صدای سوت از گوشه دیگر مترو شنیده شد.
مرد دوباره سوت زد، بعد سکوت کرد.
همان صدا دوباره نُت او را تکرار کرد.
درها باز شد، اما مرد پیاده نشد، برگشت و سرک کشید.
دوباره با همان شانههای استخوانیاش سوت زد و بعد از چند لحظه سکوت کرد.
صدایی از میان جمعیت –جایی که دیده نمیشد- همان نُت مرد را با سوت تکرار کرد.
این بار مرد با صدایی بلندتر نواخت.
پسری که سرش را تراشیده بود دوباره به وجد آمد: «پدرخوانده»، درست است؟
مرد جواب او را نداد، سکوت کرد که از آن سوی واگن جواب سوتش را بشنود.
مسافرها کلافه شده بودند: بس کن آقا
مرد هم بیتوجه به آنها، ادامه میداد.
مترو به ایستگاه صادقیه رسیده بود، بلندگو اعلام کرد: مسافرین محترم ایستگاه پایانی است، مسافرینی که قصد عزیمت به سمت کرج و گلشهر را دارند میتوانند...
درها باز شد و مسافرها مرد را با خود کشیدند روی سکویی که دیگر زیرزمین نبود و آفتاب به آن میتابید.
بعد او را با شانههای استخوانیاش انداختند روی زمین و سنگ بزرگی را روی سینهاش گذاشتند.
خورشید داشت چشمهای مرد را کور میکرد، اما همچنان سوت میزد.
مسافرها روی سنگ فشار آوردند که مرد دیگر سوت نزند.
فشار که بیشتر شد، مرد با شانههای استخوانیاش گفت: احد، احد، صمد، صمد...
یکی از مسافرها گفت: دیوانه است، ولش کنید.
مرد دوباره شروع کرد به سوت زدن.
بعد سکوت کرد و گوش داد.
صدایی همان سوت را تکرار کرد و داشت نزدیکتر میشد.
مرد با شانههای استخوانیاش هنوز روی زمین بود که دستی به طرفش دراز شد.