مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترو نوشت شماره یکصد و ده

صبح زود بود و خلوتی مترو کرج، عجیب.

چنین چیزی سابقه نداشت. مرد جوان نشسته بود و در شگفتی آنکه تنها مسافر است دهانش باز مانده بود.

مرد چهل و اندی ساله به طرفش آمد و گوشه لباس او را گرفت و گفت این چه رنگی است که پوشیدی؟

 جوان گفت: قرمز...

 مرد گفت: می­دانم اما روز شهادت؟

 و جوان تازه یادش آمد چه بدبخت است که روز بیست و یکم رمضان هم باید برود سر کار و تازه یادش آمد پیرزن دیشب دلش به حال او نسوخته بود که گرسنه بود و کاسه آش را تعارفش کرده بود. بلکه نذری بوده.

 وقتی به تهران رسید منتظر صدای زنی بود که هر روز در بلندگوی مترو می­گفت ایستگاه صادقیه؛ مسافرین گرامی ایستگاه پایانی است لطفا قطار را ترک کنید.

 این بار راننده مترو خودش بلندگو را برداشته بود و گفت بدبخت پیاده شو رسیدیم.

 جوان پیاده شد و به طرف لوکوموتیو رفت و به راننده  گفت بدبخت خودتی که از پنج صبح آمدی سر کار.

 راننده گفت: همه ما که روز تعطیل مجبوریم سر کار باشیم بدبخت هستیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد