صبح زود بود و خلوتی مترو کرج، عجیب.
چنین چیزی سابقه نداشت. مرد جوان نشسته بود و در شگفتی آنکه تنها مسافر است دهانش باز مانده بود.
مرد چهل و اندی ساله به طرفش آمد و گوشه لباس او را گرفت و گفت این چه رنگی است که پوشیدی؟
جوان گفت: قرمز...
مرد گفت: میدانم اما روز شهادت؟
و جوان تازه یادش آمد چه بدبخت است که روز بیست و یکم رمضان هم باید برود سر کار و تازه یادش آمد پیرزن دیشب دلش به حال او نسوخته بود که گرسنه بود و کاسه آش را تعارفش کرده بود. بلکه نذری بوده.
وقتی به تهران رسید منتظر صدای زنی بود که هر روز در بلندگوی مترو میگفت ایستگاه صادقیه؛ مسافرین گرامی ایستگاه پایانی است لطفا قطار را ترک کنید.
این بار راننده مترو خودش بلندگو را برداشته بود و گفت بدبخت پیاده شو رسیدیم.
جوان پیاده شد و به طرف لوکوموتیو رفت و به راننده گفت بدبخت خودتی که از پنج صبح آمدی سر کار.
راننده گفت: همه ما که روز تعطیل مجبوریم سر کار باشیم بدبخت هستیم.