از آنجایی که خیلی زود سوار شده بودم، یک صندلی به دست آوردم.
روبرویم پسری با چهرهای سرد نشسته بود.
پاهایمان به هم چسبیده بود چند بار خواستم راهی میان پاهایش باز کنم تا پای درازم را به زیر صندلیاش ببرم، اما راه نمیداد.
مدتی تحمل کردم اما نمیشد.
مرواریدی از کنار پای من گذشت و اندکی جلوتر ایستاد.
دوباره تلاش کردم اما پسر راه نمیداد.
از ایستگاه اتمسفر گذشتیم؛
خیره شدم به چشمانش، او هم سرد خیره شد.
بعد سیلی محکمی به صورتش زدم. او هم سیلی محکمی زد به صورتم.
بعد پاهایش را باز کرد و راه داد.