قطار در ایستگاه صادقیه توقف کرده بود؛ در انتظار زمان حرکت.
زمان حرکت و درها در حال بسته شدن بود که مرد خودش را پرت کرد داخل و آمد نشست کنار من.
دستم را از زیرش کشیدم.
گفت: اِ؟ دست شما بود؟
مترو جایی است که آدمهای زیادی کنار هم هستند و همه سعی میکنند به یکدیگر نگاه نکنند.
اما همه میدانند که در حال دیده شدن هستند.
مرد انگشت کوچکش را در بینیاش فرو کرد، چرخاند، بیرون آورد؛ چیزی کش آمد، کنده شد و به کنار صندلی مالیده شد.
این کار آنقدر آشکار و بیملاحظه انجام شد که هیچکس ندید.