مرد میخ بزرگی را از کیفش بیرون آورد و نشست وسط مترو.
با چکش به جان میخ افتاد تا کف مترو را سوراخ کند.
گفتم آقا این چه کاری است که میکنید؟
گفت جای خودم است دارم سوراخش میکنم؛ اینجا دیگر دریا نیست که با سوراخ من همه غرق شوید.
گفتم صدایش آزاردهنده است.
کف زردی از دهانش بیرون آمد و ریخت کنار پایش؛ با پشت دستش کف را تمیز کرد و بعد، از جیبش هدفون و موزیک پلیری درآورد و گفت: تا من سوراخ میکنم، شما آهنگ گوش دهید.
زیگفرید حلقه نیبلونگ واگنر را که گوش میدادم مرد همچنان داشت سوراخ میکرد.