به پنجره تکیه داده بودم و کتاب میخواندم. سه دختر آمدند؛ یکی کنار من نشست و دو نفر دیگر روبرو نشستند. پیرزنی هم آمد و کنار دختر اول نشست.
دخترها با لهجهای صحبت میکردند که برای من ناآشنا بود. پر شور بودند و میخندیدند.
درست نفهمیدم پیرزن گفت اهل بجنورد هستید یا بروجرد که دخترها گفتند: از کجا فهمیدید؟
گفت: من کارشناس هستم. ده سال کارشناس مواد غذایی بودم، بعد در وزارت علوم استخدام شدم.
دخترها خندیدند و زمزمه کردند که چه ربطی داشت.
پیرزن گفت: دارید میروید سر قبر پدربزرگتان؟
دخترها لبخندشان خشک شد: بله
- پدربزرگ مادریتان؟
یکی از دخترها گفت: از کجا میدانید؟
پیرزن گفت: از فکرتان همه را میخوانم؛ من به همه کمک میکنم اما برای خودم نتوانستم کاری انجام بدهم.
دیگر حتی یک خط کتاب نمیتوانستم بخوانم، فقط خیره شده بودم به صفحهی کتاب و به حرفهای پیرزن گوش میدادم.
با صدای آرام و پر از بغض ادامه داد: پسر من نیز مثل شما پر شور بود. سه سال رفت جبهه؛ وقتی برگشت دختر مورد علاقهاش از ایران رفته بود. پسرم رفت به دنبال او. شش ماه در ترکیه بود، یکسال سوئد و دو سال دیگر از او بیخبر بودم. بعد دچار بیماری شد و برگشت. سه سال از شدت بیماری در خانه زمینگیر شده بود و سرانجام مُرد.
دخترها دیگر آرام شده بودند و فقط گوش میدادند.
پسرِ دیگرم کانادا است.
یکی از دخترها پرسید: پیش او نمیروید؟
پیرزن با همان بغض در صدا گفت: میروم اما زیاد دوام نمیآورم. من کبوتر حرم هستم، هر جا بروم باز برمیگردم به تهران. من عاشق تهران هستم. با همهی کوچههایش خاطره دارم.
دختری که کنار من نشسته بود سرش را به طرف پیرزن چرخاند: شوهرتان چطور؟ از او راضی هستید؟
بغض در چهرهی پیرزن نشست: 30 سال پیش جدا شدیم.
دختر کم سن و سالتر پرسید: پس فراموشش کردید.
پیرزن گفت: فراموش؟ در تمام این 30 سال به خاطرش گریه میکردم.
- مرد خوبی نبود؟
پیرزن انگار نفسش بالا نمیآمد: نمیدانم شاید بد نبود. شاید به درد زندگی من نمیخورد یا شاید من به درد او نمیخوردم.
دخترها تقریبا تمام انرژی خود را از دست داده بودند.
پیرزن گفت: قوی باشید. دختر من پلیس است. قبلا کنگفو کار میکرد بعد رفت و پلیس شد؛ فقط بدیاش این است که مجبور میشود چادر سرش کند.
موبایل پیرزن زنگ زد: سلام... به آن مردک بگویید پولم را توی حلق حیوانی مثل تو نخواهم ریخت، من خودم لاشخورتر از همه هستم.
دخترها دوباره خندیدند.
پیرزن گفت: من از دختر چهارده ساله تا زن هشتاد ساله دوست و رفیق دارم. شما هم امروز ناهار بیایید خانهی من. یک روز دیگر بروید بهشت زهرا.
به تهران که رسیدیم پیرزن به همراه سه دختر رفتند.
من از طریق یکی از دوستانم با مترونوشتهای شما آشنا شدم
بسیار جالب مینویسید
و اینکه دقیقا دست روی نقاط زندگی روزمره ما آدمها میگذارید و از چیزهایی عادی ای حرف میزنید که هر روز دور و برمان هست اما اصلا به آنها توجه نمیکنیم اما وقتی اینجا نوشته میشود میبینیم که در چه اوضاع اسفناکی به سر می بریم
ممنون
خطرناک نبود با چیر زنه رفتن؟
من به شدت نگران شدم