آخرین مترو به سمت کرج بود. ساعت 11 شب و سوز سرما.
با عجله خودم را به درهای مترو رساندم که در حال بسته شدن بود.
از پلهها پایین رفتم.
انگار هیچکس آنجا نبود.
از ردیف شش تایی جلوی واگن زمزمههایی میآمد.
پنجرهی کوچک باز بود.
نزدیک شدم.
پنج جوان به طرف هم جمع شده بودند.
صدای فندک اتمی.. دود.. نفس....صدای خندهی چندش آور
گفتم اینجا مکان عمومی است آقایان
صدای خشداری گفت: چی؟ چه گهی خوردی؟
برگشتم به طرف انتهای واگن که یکی از آنها صدایم کرد.
سرم را که برگرداندم، مشتی روی صورتم نشست.
..
.
موش سیاهی آمد و روی دستهایم راه رفت. شروع کرد به جویدن لباسم. بعد آمد روی صورتم.
دهانم نیمه باز بود.
زبانم را بیرون کشید و شروع کرد به جویدن.
خون از دهان موش چکه میکرد.
.
.
صدای ضعیف مامور ایستگاه میآمد: چه بلایی سرت آوردند؟ بلند شو، ایستگاه آخر است.