مرد کیسهٔ پلاستیکیاش را محکم چسبیده بود، گفت هفته پیش بند کیفم دستم بود و محکم گرفته بودمش، خوابم برد، ایستگاه کرج بیدار که شدم هنوز بند کیف محکم در دستم بود؛ اما کیف نبود، کیف را دزیده بودند.
مرد دوباره خوابش برد.
پسر جوانی به دختر کناریاش گفت: میبینی روزهای دیگر هم میشود بارانی باشد. چرا فکر کردی فقط چهارشنبه است که باران میبارد.
مترو ترمز گرفت و ایستاد تا قطار سریع السیر از کنارش رد شود. مثل صدای تیربار، واگنهای قطار تندرو از کنار شیشه گذشتند. پسر دست دختر را محکم گرفته بود.
پسر چشمانش سنگین شد و به خواب رفت.
دختر چشمهایش روی چشمهای من افتاد و لبخند زد.
...
ایستگاه کرج پسر از خواب بیدار شده بود و دست دختر را محکم در دست گرفته بود. اما دختر نبود. رفته بود.
به یاد نوشته ی مطرود افتادم:
تو چشم گذاشتی، من پنهان شدم، او را پیدا کردی و رفتی.
عالی