جمعیت زیادی در هم تنیده بود.
مترو به سمت کرج حرکت کرد.
دخترِ کوچکی، کیسه پلاستیک گره زدهای را در دست گرفته بود، داخلش آب بود و یک ماهی قرمز کوچک.
شایع شد که یک موش وارد مترو شده است. همهمهای به پا خاست.
صدایی گفت موش بزرگ و سیاهی بود.
پسر کناری من از جیبش چیزی درآورد.
زنی مدام عطسه میکرد.
دختری به نامزدش گفت هوس شیرینی خامهای کردهام.
پسر کناری من چیزی را کف مترو هل داد.
چند ثانیه بعد صدای انفجار آمد.
صدای جیغ بلند شد که موش را دیدند که دارد میدود.
کیسهٔ پلاستیک از دست دختر رها شد و افتاد و ترکید.
ماهی کف مترو تکان میخورد.
پدر دختر فریاد زد: کدام بیشرفی ترقه انداخت؟
ماهی داشت جان میداد و دختر داشت گریه میکرد.
به پسر کناریام گفتم به اندازهٔ همان ماهی هم جسارت نداری!
گفت ماهیها بالاخره میمیرند.
بیرونِ مترو، آتش بزرگی روشن بود عدهای داشتند میرقصیدند و عکس میگرفتند و گونهها سرخ شده بود.
و من نیز سرخ شدم؛
قرمز شدم؛
و ماهی قرمزی شدم
که داشت جان میداد.
و موش سیاه در اوهام بود و من خواب شدم.
به کناریام گفتم نگران چیستی؟ من برای همیشه پیاده میشوم.
من دوست می داشتم..
خیلی...
اونجا هم گفتم و اینجا هم میگم. الان شادم که این مترو نوشت رو هم یافتم و فقط موندم که چطور تو مترو نمی میری و مغزت جمع و جور میشه که من یکی دوبار سوار شدم امسال و به غلط کردن افتادم :)
همین ساعت پیش سر همین پست با وبلاگت اشنا شدم همه ی مترو نوشت های موجود رو خودنم عالی بود هش ادمو می کشوند که ادامشو بخونه نمی دونم چی بگم فقط نتونستم جلوی حس تحسینم رو بگیرم
نمی دونم از اوناشی یا نه ولی من جزو کسایی نیستم که میان کامنت می دن که به وبلاگشون سر بزنی و اصلا دوست ندارم بیای توی وبلاگم تشکر کنی بازم می گم در موردت شناختی ندارم