مرد روی پایش بند نمیشد.
دختر لنگ لنگان خودش را به صندلی خالی رساند و نشست، پای راستش را باندپیچی کرده بود.
مرد کوله پشتیاش از دستش افتاد.
پسر جوانی به دوستش گفت: دقت کردی خورشید همیشه به سمت میدان آزادی غروب میکند؟ دوستش لبخند زد و گفت: بستگی دارد کدام طرف آزادی ایستاده باشی.
زنی با موهای قرمز به مرد نزدیک شد و گفت: مراقب خودت باش آقا!
بوی الکل در تمام مترو پیچیده بود. کولهٔ مرد خیس شده بود. مرد کولهاش را برداشت و با عجله پیاده شد. موقع پیاده شدن صدای جیغ دختر بلند شد. مرد پایش را روی پای راست دختر گذاشته بود.
صدای خش داری گفت: حیف آن شیشهٔ شراب.
چندتا از نوشتههات رو خواندم (همین صفحهی نخست رو) و دوستشون داشتم. تصاویری انتخابی با پسزمینهی واقعی در یک قالب مینیمال، لحن جالبی رو ساخته.