مترو از میان تونلهای سیاه میگذشت.
پسر خیره شده بود به جایی نامعلوم.
وقتی مترو ترمز گرفت، بهانه شد؛ دستش لغزید و فرو افتاد در دست دختر.
آب دهانش را فرو داد و استخوان گلویش بالا و پایین رفت.
دختر چند لحظه بیشتر دوام نیاورد. دستش را کشید بیرون و به پسر لبخند زد.
پسر گفت دستهای زمخت و کارگری من، هیچ وقت حس عاشقانه نخواهد داشت.
دختر گفت تمام تونلهای مترو را با دست کندی؟
پسر به دستهایش نگاه کرد و دیوارهٔ سیاه تونل.
قطار که ایستاد هنوز صدای تیشه به گوش میرسید.
یه جورایی دلم واسه پسره سوخت!
متروها برای چه کسی به کرج می رسند؟
اون یک کارگره اون یه بازنده است
مثل من که یه اپراتور عوضی ام
./