سه مرد با صورتهایی آفتاب سوخته و چشمانی بادامی، دستهایی زمخت و زیر ناخنهایی سفید، آمدند و ایستادند. بوی عرقشان تند بود و تیز که فاصلهای ایجاد کرد میان آنها و مسافرهای دیگر.
دختر به پسر کناریاش گفت: حمام هم چیز خوبی است.
این را بلند گفت تا آن سه مرد بشنوند.
مردها با لهجهای افغانی با هم حرف زدند، شوخی کردند؛ اما خستگی، شوخیشان را کوتاه کرد.
صندلی مقابل آنها خالی شد.
حتی فکر نشستن را هم نکردند، انگار صندلی خالی برای آنها نبود.
مردی کمربند زیر شکمش را جابه جا کرد و خودش را رساند به صندلی و نشست؛ چین به بینیاش انداخت که یعنی بوی بد اذیتش میکند، بعد زیر لب چیزی گفت.
مردهای چشم بادامی سرشان را به دستهای به میله گرفتهشان تکیه دادند و چشمهایشان را بستند.
پشت پلکهایشان سفید بود.
صورتِ سوخته و پشت پلکهای آفتاب ندیده، تصویری را ساخت که پسر درازی را واداشت دفترچهاش را بیرون بیاورد و بنویسد: مسافران جهان متحد شوید.
عالی!
ممنون. لذت می برم از خوندن نوشته هات!