میشد چشمها را بست و آن همه نگاه پیر را ندید؛ با آن لبهای فرو افتاده از خستگی.
ما جوانهای بسیاری بودیم که صندلی داشتیم و راحت نشسته بودیم و آنها، پیرهای زیادی بودند که دیر رسیدند و صندلی نداشتند و ایستاده بودند.
پیرها به جوانها زل زده بودند و جوانها چشمها را بسته بودند.
پیرزنی خواسته یا ناخواسته زل زده بود به من.
تا کرج راه زیادی بود.
از صندلیام بلند شدم و به سمتش رفتم؛ خواستم بگویم جای من برای شما که صندلیام را پیرمردی تصاحب کرد و خندید و دندانهای مصنوعیاش برق زد.
روزهای بعد ما جوانهای بسیاری بودیم که برای پیرها صندلی میگرفتیم. با زور خودمان را به جلو میرساندیم و روی صندلی مینشستیم و بعد به پیرمرد یا پیرزنی تقدیم میکردیم.
متروی کرج بارها نزاع ما را برای یاری رساندن به پیرها شاهد بود؛ کتکها خوردیم و فحشها شنیدیم.
بعد از آن، ما همان جوانها بودیم و آدمهای عصا به دست و لنگ، زن و مردهای بچه به بغل، بچههای لاغر و نحیف، زنهای حامله و آدمهای خسته و بیمارِ زیادی زل میزدند به ما و ما زل میزدیم به پیرهایی که صندلیمان را به آنها داده بودیم.
چه ذهن سیالی!
ما که از طرفداران وبلاگ شما شدیم!