جمعه شب بود و متروی کرج حال و هوای کار نداشت.
کفشهای جفت شده زیر پاها، چپ و راست میشد. کفشهای سفید پسر بچهای که هنوز حرف نمیزد و راه افتاده بود، طول مترو را میآمد و میرفت. به صندلیها و آدمها سرک میکشید.
ردیف شش تاییِ جلویی، دو پسر جوان، یکی نشسته و دیگری ولو شده بود روی صندلی. بوی اعتیادشان از چشمها و گونههای گودشان بالا میرفت. دائم زیر لب فحش میدادند و ناله میکردند.
پسر بچه سراغ آنها رفته بود و اتفاقا آنها هم با بچه مهربان بودند و سر به سرش گذاشتند.
پدر، بچهاش را صدا کرد. به جوانها گفت: ببخشید مزاحم شما شد.
یکی از جوانها، با صدای گرفته گفت: ما مزاحم او شدیم. بعد رو کرد به بچه و ادامه داد: بیا عمو، نترس.. ما هم یک زمانی آدم بودیم.
دختر جوانی از انتهای واگن بلند شد و به طرف من آمد. خم شد. صورتش را نزدیک صورتم آورد. لبهایش روی گونههایم نشست. بوسید و رفت.
مرد، جلوی چشمهای بچهاش را گرفت.
سلام دوست عزیز ممنون از نوشتت وبلاگ خوبی داری یک مطلب و یه فایل صوتی در وبلاگم هست دوست داشتی بیا سری بزن
فعلا
سلام ...
من نمی نویسم.روایت تو را می خوانم.و پیشاپیش می دانم که سرنوشت داستانهایت را بوسه های من رقم زده است.و بوسه آنهایی که بوسه هایشان را خواستهای.واعتراف به این نیاز نکرده ای.ای نویسنده جوان از داستانهایت بیرون بیاو زندگی کن.پیش از آنکه شخصیت های داستانت برای همیشه بروند.زندگی ادبیات نیست و تو نمی توانی به دلخواه خود شخصیت پردازی کنی.در ابهام ادبیات غرق نمی شوم چرا که در زندگی غرق خواهم شد.خفه خواهم شد.زندگی را به بازی گرفته ای تا ادبیاتی خلق کنی.اما من به خاطر هیچ ادبیاتی هیچ زندگی را در گور نخواهم کرد.چه کسی بوسید صورت تو را؟صورت چه کسی را بوسید؟هیچ کدام معلوم نیست.و من همان شخصیتی هستم در داستان های تو که همیشه قصد رفتن دارد.یا رفته است و دوباره باز می گردد.نگذار شخصیت های داستانت برای همیشه بروند