میشد چشمها را بست و آن همه نگاه پیر را ندید؛ با آن لبهای فرو افتاده از خستگی.
ما جوانهای بسیاری بودیم که صندلی داشتیم و راحت نشسته بودیم و آنها، پیرهای زیادی بودند که دیر رسیدند و صندلی نداشتند و ایستاده بودند.
پیرها به جوانها زل زده بودند و جوانها چشمها را بسته بودند.
پیرزنی خواسته یا ناخواسته زل زده بود به من.
تا کرج راه زیادی بود.
از صندلیام بلند شدم و به سمتش رفتم؛ خواستم بگویم جای من برای شما که صندلیام را پیرمردی تصاحب کرد و خندید و دندانهای مصنوعیاش برق زد.
روزهای بعد ما جوانهای بسیاری بودیم که برای پیرها صندلی میگرفتیم. با زور خودمان را به جلو میرساندیم و روی صندلی مینشستیم و بعد به پیرمرد یا پیرزنی تقدیم میکردیم.
متروی کرج بارها نزاع ما را برای یاری رساندن به پیرها شاهد بود؛ کتکها خوردیم و فحشها شنیدیم.
بعد از آن، ما همان جوانها بودیم و آدمهای عصا به دست و لنگ، زن و مردهای بچه به بغل، بچههای لاغر و نحیف، زنهای حامله و آدمهای خسته و بیمارِ زیادی زل میزدند به ما و ما زل میزدیم به پیرهایی که صندلیمان را به آنها داده بودیم.
سه مرد با صورتهایی آفتاب سوخته و چشمانی بادامی، دستهایی زمخت و زیر ناخنهایی سفید، آمدند و ایستادند. بوی عرقشان تند بود و تیز که فاصلهای ایجاد کرد میان آنها و مسافرهای دیگر.
دختر به پسر کناریاش گفت: حمام هم چیز خوبی است.
این را بلند گفت تا آن سه مرد بشنوند.
مردها با لهجهای افغانی با هم حرف زدند، شوخی کردند؛ اما خستگی، شوخیشان را کوتاه کرد.
صندلی مقابل آنها خالی شد.
حتی فکر نشستن را هم نکردند، انگار صندلی خالی برای آنها نبود.
مردی کمربند زیر شکمش را جابه جا کرد و خودش را رساند به صندلی و نشست؛ چین به بینیاش انداخت که یعنی بوی بد اذیتش میکند، بعد زیر لب چیزی گفت.
مردهای چشم بادامی سرشان را به دستهای به میله گرفتهشان تکیه دادند و چشمهایشان را بستند.
پشت پلکهایشان سفید بود.
صورتِ سوخته و پشت پلکهای آفتاب ندیده، تصویری را ساخت که پسر درازی را واداشت دفترچهاش را بیرون بیاورد و بنویسد: مسافران جهان متحد شوید.
مترو از میان تونلهای سیاه میگذشت.
پسر خیره شده بود به جایی نامعلوم.
وقتی مترو ترمز گرفت، بهانه شد؛ دستش لغزید و فرو افتاد در دست دختر.
آب دهانش را فرو داد و استخوان گلویش بالا و پایین رفت.
دختر چند لحظه بیشتر دوام نیاورد. دستش را کشید بیرون و به پسر لبخند زد.
پسر گفت دستهای زمخت و کارگری من، هیچ وقت حس عاشقانه نخواهد داشت.
دختر گفت تمام تونلهای مترو را با دست کندی؟
پسر به دستهایش نگاه کرد و دیوارهٔ سیاه تونل.
قطار که ایستاد هنوز صدای تیشه به گوش میرسید.
آخرین قطارِ جمعه شب به سمت کرج، وارد ایستگاه شد.
جلوی در، هفت نفر بیشتر نبودیم.
درهای مترو که باز شد، دیگر از هل دادن خبری نبود؛ مرد جوانی به پیرمرد کناریاش تعارف کرد که اول شما بفرمایید.
همه با آرامش داخل شدند. صد و هفتاد و دو صندلی برای هفت نفر. دختری گفت: وقتی امکانات زیاد باشد، همه اخلاقی رفتار میکنند.
گوشها به سمت صدای دختر چرخید.
به آخرین تونل که رسیدیم ساعت ۱۲ شب بود. قطار از کار افتاد. برق قطع شد. صدای جیغ و بعد ناله.
...
ما در آغاز هفت تن بودیم.
هفت انسان سوار بر قطار؛ هفت مسافر.
ایستگاه آخر، شش حیوان از قطار پیاده شدیم، شش مسافر.
دختری با لباسهای پاره، داخل مترو افتاده بود.
پیرمرد دستش را در جیبش کرد و دستمالی بیرون آورد.
بینی اش را پاک کرد و از تو پرسید: می دانی چرا ماهی وقتی از آب بیرون می آید، می میرد؟
تو فقط لبخند زدی.
پیرمرد گفت: برای اینکه از آب بیرون آمده است.
و تو باز هم لبخند زدی و سرت را برگرداندی به طرف دختر کناریات که هدفون در گوش داشت و صدای موزیک به گوش می رسید:
– همیشه کم میارمت، همیشه کم میارمت
...
و تو که دستهایت لرزید و گرم شد. داغ شد و ذوب شد و در نهایت فرو ریخت و چکید که دختر به پایین نگاه کرد و تا ایستگاه قیطریه صدای آهنگ مدام تکرار می شد که: همیشه کم میارمت، همیشه کم میارمت
و از ایستگاه که بیرون آمدی، ماشینی تو را زیر گرفت و تو نقش بر خیابان شدی و لحظه آخر سرت به آسمان بود که ابری بود و باران را تف می کرد روی صورتت.
درست قبل از مردن شنیدی صدای موزیک بلند از توی ماشینی که تو را زیر گرفت، تکرار می کرد: همیشه کم میارمت، همیشه کم میارمت...
دختر آمد و دستهای داغ تو را که حالا سرد شده بود گرفت و تا ایستگاه مترو کشید.
پیرمردخودش را رساند بالای سرت و گفت: تو که نفس می کشی، بلند شو مترو آمد، باید سوار شوی.
دختر گفت: تاثیر کنیاک دیشب است.