مترو پر بود از آدمهای غمگین.
مترو آرام میرفت.
ایستگاه به ایستگاه آدمهای غمگین بیشتری سوار میشدند.
مترو دیوانه شد.
سرعتش را بیشتر کرد.
تندتر از همیشه میرفت.
خودش را به دیوارههای تونل میکوبید.
کابلهای برق اتصال میکرد و جرقههای بزرگی مترو را تکان میداد.
متروی دیگری از روبرو آمد. مترو همچنان داشت خودش را میزد به این طرف و آن طرف.
به متروی روبرو برخورد کرد و شیشههای متروی روبرو را شکست.
بعد آرام شد. ترسید. دیگر خودش را به جایی نکوبید.
ایستگاه بعد همهٔ آدمهای غمگین پیاده شدند.
کاش مترو اصلن نمیترسید