آخرین قطار به سمت کرج بود.
پسری با موهای تراشیده، کز کرده بود گوشهٔ پنجره و داشت بیرون را نگاه میکرد که سیاه بود.
چند جوان آمدند و ردیف شش صندلی کناری نشستند.
یکی از آنها موبایلش را در آورد و با صدای بلند موسیقی پخش کرد.
زن و شوهری ردیف پشت نشسته بودند. پسر بچهشان از صندلی آویزان شده بود و با صدای موسیقی، ریتم میگرفت.
پسر همچنان کز کرده بود آن گوشه. نگاهی به جوانها انداخت. دستی به سر تراشیدهاش کشید.
بعد گفت: حالا نوبت من است.
یکی از جوانها رو به دوستش کرد و گفت حالا نوبت حضرت آقاست. بچهها آهنگ را خفه کنید.
پسر دوباره دستی به سر تراشیدهاش کشید و از جیبش ساز دهنی کوچکی درآورد و شروع کرد به نواختن.
از جایش بلند شد و راه افتاد.
پسر بچه کلاهی در دست گرفت و شروع کرد به ریتم گرفتن و پول جمع کردن.
جوانها پشت سرش راه افتادند و بدنشان را تکان میدادند.
بعضی از مسافرها خواب بودند. بیدار شدند و همه با هم ریتم گرفتند.
سلام
خوانشش من را یاد فیلم رقصنده در تاریکی انداخت
ممنون