مرد جوان سوار شد و یکراست رفت کنار زنی میانسال نشست.
دیروقت بود. بیرون دم داشت. گرم بود.
توی مترو سرد بود.
چشمها خسته بود.
دستفروش آمد و گفت لواشکهای پذیرایی بستهای هزار.
بچهای با لباسی کهنه و رویی سیاه و کثیف آمد و گفت: دعا بخرید.
کارتهای کوچکی را نشان میداد و میگفت: دعا بخرید
ساعت ۱۱ شب بود.
چند دقیقه بعد دوباره برگشت و روی صندلی جلویی ولو شد و دعاهایش را گذاشت پایین پایش.
تا کرج خوابید.
مرد جوان استفراغ کرد.
چند بار پشت سر هم.
زن از کنارش بلند شد.
مایعی زرد رنگ کف مترو راه افتاد.
مسافرهای دیگر هم بلند شدند و دور شدند.
بوی الکل همه جا را گرفته بود.
مایع زرد رنگ زیر دعاهای پسر رسید.
ایستگاه آخر مرد جوان تلوخوران پیاده شد.
پسر دعاهایش را برداشت و چشمانش را مالید و رفت.
زن میانسال کارت کوچکی دستش بود و دعا میخواند.
دعاها تطهیر شد