مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره یکصد و هفتاد و نه

مترو به سمت شرق حرکت کرد.

بیرون گرم بود و داخل مترو خنک.

تمام چراغ‌های داخل واگن خاموش بود و فقط یک چراغ روشن وسط واگن، فضایی خیالی را ساخته بود.

پیرزنی ردیف مقابل با زور خودش را چپاند گوشهٔ صندلی و نشست. لاغر بود و نحیف.

مرد دستفروشی آمد و چراغ‌های کوچکی را می‌فروخت که در تاریکی واگن، خاموش و روشن می‌شد.

ردیف آن طرف، چند زن بلوچ با خلخالهای طلایی و چادرهای نازک بچه‌هایشان را محکم گرفته بودند تا این طرف و آن طرف نروند.

سه زن و دو مرد کوتوله،‌‌ همان ایستگاه صادقیه سوار شدند و رفتند انتهای واگن ایستادند و شروع کردند به حرف زدن.

قدشان به یک متر هم نمی‌رسید. به هیچ کس نگاه نمی‌کردند. اما نگاه‌های زیادی، دزدکی آن‌ها را می‌پایید.

صدای ساز دهنی بلند شد. مردی با موهای جوگندمی، کنار زنهای بلوچ داشت ساز می‌زد. کت و شلوار داشت و صورتش را تراشیده بود.

مترو سرد بود و خنک. نیمه تاریک بود و دستفروش دیگری آمد و چیزی شبیه چرخ و فلک‌های کوچک می‌فروخت که می‌چرخید و نورافشانی می‌کرد.

نورهای رنگی. چرخشی نورانی و سرهای به دوران افتاده.

صدای ساز دهنی می‌آمد و مردی روستایی از گوشهٔ واگن شروع کرد به سرفه کردن؛ سرفه‌هایی شدید. و بعد خون بالا آورد.

ایستگاه دانشگاه شریف مترو توقف نکرد. ایستگاه آزادی را هم رد کرد. ایستگاه نواب.... هیچ کس حواسش نبود که مترو در هیچ ایستگاهی توقف نمی‌کند.

بچه‌های بلوچ از دست زن‌ها بیرون آمده بودند و وسط واگن می‌رقصیدند.

کوتوله‌ها دیگر حرف نمی‌زدند و به رقص بچه‌های بلوچ نگاه می‌کردند.

مردی با لباس سفید، دستاری بر سر، سوار بر دوچرخه از وسط واگن عبور کرد و با خود آواز می‌خواند:

دِریاااا موجه کاکا دِریا موجه، دِریااااااااا موجه کاکا دِریا موجه.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد