بیکاغذ بودم و قلم. مترو هم خراب شده بود. تهویه کار نمیکرد.
خیلیها ناله میکردند. زندگی سخت شده بود. ترمز که میگرفت چند نفر بالا میآوردند.
یکی میگفت از مسمومیت است. یکی میگفت به خاطر گرماست.
زن میان سالی گفت نه جانم این را فقط ما زنها میفهمیم؛ حامله شدند.
حال و هوای عجیبی بود. یکی لباس سیاه تنش بود که انگار کسی را ازدست داده است.
یکی عینک زده بود و میگفت: الیوت جایی نوشته هر مرگ اشارتی است به حیاتی دیگر.
دل و دماغ نبود کلا، برای فهمیدن اینکه مرگ درد داشت یا حیاتی دیگر.
صدای فریاد میآمد که معلوم نبود برای جان دادن و سقوط از بالای مترو به قصد خودکشی است یا صدای نالهها و درد زایمان.
بیکاغذ بودم و قلم. گرما امان نمیداد.
تازه از سفر آمده بودم؛ از جایی پر پیچ و خم که انگار بکر بود و مترو بیبکارت.
مترو زهدانی پر از نطفه بود و یکی داشت از آن بالا خودش را پرت میکرد پایین.
ما این پایین راحت نشسته بودیم و زنی فریاد برآورد: یک نفر آن بالا دارد میسپارد جان.
عالی بود دوست من