بدنها خیس بود و به هم چسبیده بود.
مرد دکمهٔ قرمز را فشار داد و صدای راهبر مترو آمد که بفرمایید.
مرد گفت: آقا این تهویه را روشن کنید.
صدای پشت بلندگو جواب داد: روشن است.
مرد نگاهی به بقیه مسافرها کرد: نخیر آقا روشن نیست. اینجا هوا کم است. جهنم است.
راهبر عصبانی شد: وقتی میگویم روشن است یعنی روشن است.
بعد دیگر صدایش قطع شد.
مرد شروع کرد به غر زدن: مردک بیشعور... اصلا به فکر حال مسافرها نیست. تهویه کار نمیکند طلبکار هم هست.
مردی گفت: اما راننده قطار گفت روشن است.
پسر جوانی خندید: غلط کرد که گفت روشن است.
زنی با بچهای در بغل انگار داشت با خودش حرف میزد: بیشرفها بیپدر و مادرها داریم از گرما تلف میشویم.
مردی که عرق از صورتش چکه میکرد بطری آبی را یک جرعه سر کشید.
دختر بچهای به پدرش گفت: بابا! آب.
پیرمردی دستش را به طرف دریچههای تهویه برد و آرام گفت: اما انگار روشن است.
کناریاش دستش را بالا گرفت: بله انگار روشن است.
کمکم زمزمهها شنیده شد که هوا زیاد هم بد نیست.
یکی گفت: ما اصلا قدرنشناس هستیم. باید با همان اتوبوسهای داغ جابجایمان کنند.
مردی با صورت کشیده گوشهٔ مترو نشست و شروع کرد به زوزه کشیدن.
سرش را بالا میگرفت و با صدای بلند زوزههایی دلخراش میکشید.
بستگی داره از چه زاویه ای به حق و حقوقمان بنگریم ...