مرد به زن گفت: انگورها خراب شده بود که ریختی بیرون؟
زن گفت: بوی الکل گرفته بود انگار. یخچال را گند برداشته بود.
مترو خنک بود و شلوغ. نفسها و صداها توی هم گره میخورد.
دهانها، کمتر از سالهای پیش بوی روزه میداد.
دختری با شال صورتی خودش را میکشید عقب و مردی با لباس سیاه خودش را میکشاند جلو.
زن گفت: خرما هم باید میخریدیم.
مرد توی موبایلش دنبال چیزی میگشت و انگار حرف زن را نشنید؛ زن هم انگار بیتوجهیِ مرد را ندید و ادامه داد: زهرماریها را بردم توی زیرزمین گذاشتم پشت ترشیها.
پسر با لباس بنفش نشسته بود و ماسکی جلوی دهانش بود.
درهای مترو در حال بسته شدن بود که دختری با عجله پرید داخل؛ آمد و جلوی پسر ایستاد. صورتش خیس عرق بود. موهایش پریشان شده بود روی صورتش.
پسر خیره شد به دختر؛ مات و مبهوت.
دختر هم زل زد به چشمهای پسر.
پسر موبایلش را بالا گرفت و از صورت دختر عکس گرفت. دو بار صدای دوربین موبایلش در آمد.
بعد ماسک را پایین کشید.
دختر گفت: چشمهایت رنگ خونی شده است که از دهانت جاری است.
پسر زبانش را توی دستمالی پیچیده بود. باز کرد و نشان داد که بریدهاند و تحویلش دادهاند.
ایستگاه بعد پیاده شد.
دختر موهایش همچنان پریشان بود و چشمهایش خیس.