مرد خودش گفت که هفتاد سال سن دارد.
داشت با کناریاش حرف میزد اما با صدای بلند که بقیه هم بشنوند.
کناریاش هم سن و سال خودش بود، گفت: ما نسل سوخته بودیم.
مرد گفت: نه آقا! از ما که گذشت، دلم به حال این جوانها میسوزد که مثل خود ما بی..ایه هستند، چهار تا ملّای نعلین پوش را نتوانستند بیرون کنند.
کناریاش گفت: سخت است آقا جان، نمیگذارند، میزنند، میکشند.
مرد لبخند زد: اصفهانیها یک شوخی دارند، میگویند میخواهی زندگی کنی یا زنده گی، یعنی توی گُه زندگی کنی؟ حالا اگر قرار باشد زندگی کنیم باید کتک بخوریم، زندانی شویم، پای طناب دار هم برویم و گر نه توی همین گُه زندگی خواهیم کرد.
پسر جوانی با موهای چرب، خندهاش گرفت.
مرد ادامه داد: ویلیام دارسی میگوید ایرانیها دو تا مغز دارند یکی تا ۳۵ سالگی تعطیل است، یکی دیگر از ۳۵ سالگی راه میافتد تازه در ۷۰ سالگی میفهمد چه کلاهی سرش رفته، اما دیگر دیر شده است.
مسافری از توی کوله پشتیاش فلاسک چای درآورد؛ چای ریخت و سر کشید.
مرد هفتاد ساله موبایلش زنگ زد و شروع کرد به حرف زدن در مورد درگیریهای کردستان.
ایستگاه ایران خودرو پیاده شد.
مردی کنار پنجره خواب بود، از خواب پرید، گفت: رسیدیم کرج؟
پسر با موهای چرب خندهاش گرفت.
مسافری که داشت چای میخورد یک لیوان چای ریخت و به مرد خواب آلود تعارف کرد.
مرد چای را گرفت. مترو تکان خورد و ترمز گرفت؛ لیوان چای ریخت روی پیراهن سفیدش.
پسر با موهای چرب خندهاش گرفت.
مرد تمام لباسش خیس شده بود و پسر را دید که دارد میخندد.
بلند شد. از جیبش چیزی درآورد.
فرو کرد توی شکم پسر.
پسر با موهای چرب و لباس سرخ افتاد.
چ خشنی...ممم