دستفروش با صدای بلند میگفت: دهان شویههای خارجی فقط هزار
مسافرها سرشان به کار خودشان گرم بود.
صدای دختری بلند شد: آشغال
نگاهها به طرف صدا که چرخید، آب دهان دختر حواله صورت مرد سبیل داری شده بود.
مرد با پشت دست، تف دختر را از روی صورتش پاک کرد و با همان دست، کشیدهٔ محکمی به صورت دختر زد.
دختر پرت شده بود به سمت عقب که مرد گفت: دختر ..نده
پسر جوانی جلوی مرد درآمد: درست صحبت کن مرتیکه.
مرد یقه پسر را چسبید و بعد پرتش کرد به گوشهای: گمشو بچه ..ونی
دختر داشت با داد و فریاد بد و بیراه نثار مرد میکرد.
بقیه مسافرها دخالت نکردند.
ایستگاه آزادی دختر و پسر جوان پیاده شدند و فحش دادند.
مترو حرکت کرد.
پیرمردی گفت: دختر خودش خراب بود. میخارید.
بعد زد زیر خنده.
چند نفر دیگر هم با او خندیدند.
پسر لاغری گفت: خاک بر سرتان، فکر کنید خواهر و مادر خودتان بود.
ایستگاه نواب مسافرهای بیشتری سوار شدند.
وسط تونل مترو سرعتش کم شد.
زیر پای مسافرها نرم شده بود.
کم کم پاها داشت فرو میرفت.
مسافرها تا کمر فرو رفته بودند توی چیزی شبیه لجن.
پاها روی ریل بود و مترو آرام حرکت میکرد.
مسافرها داشتند راهپیمایی میکردند.
کف مترو پر بود از سر بیرون ماندهٔ مسافرها که فرو رفته بودند توی لجن.
ایستگاه بعد، شلوغ بود.
درها که باز شد، مسافرهای جدید، پا روی سر مسافرهای پایین گذاشتند و سوار شدند.
درها بسته شد و مترو آرام حرکت کرد.
سلام
وبلاگت فوق العادست.....از قلمت خیلی خوشم اومد
چندتا از مترو نوشته هات رو خوندم ..ازشون خوشم اومد با اینکه یه جاهاییش برام مبهم بود
شماره ۱۹۹خیلی خوب بود...
همیشه همینه ...
اینجا ایرانه
لجن روی لجن، راه رفتن روی لجن ...
خیلی ملموس است