مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره دویست و هشت

مترو سرد بود و تهویه خوب کار نمی‌کرد.

پسر کنار دختر نشسته بود و دختر داشت کتاب می‌خواند.

رو به دختر کرد و گفت: وقتی از شرق می‌خواهی بروی غرب تهران، مترو سریع‌ترین راه ممکن است.

مترو به ایستگاه که رسید مردی سوار شد که بوی تند سیگارش صورت دختر را چین انداخت.

پسر آمد حرف بزند که دختر گفت باید این فصل را تمام کنم، اجازه بده کتابم را بخوانم.

پسر گفت: هنوز ایستگاه سرسبز هستیم تا آزادی خیلی مانده، تمامش می‌کنی.

دختر توجهی نکرد.

پسر تا ایستگاه بهارستان چشم‌هایش را بست.

وقتی باز کرد چند مرد با کت و شلوار و کیفهای چرمی قهوه‌ای سوار شدند و رفتند انتهای واگن.

در‌ها بسته شد و بلندگو اعلام کرد ایستگاه بعد ملت.

مترو هنوز خلوت بود.

پسر با خودش گفت: خوب است که مترو زیاد شلوغ نیست.

دختر شنید و سرش پایین بود و داشت کتاب می‌خواند، اما جواب داد: ایستگاه امام خمینی شلوغ می‌شود، آنجا خیلی‌ها خط عوض می‌کنند.

بعد به خواندن ادامه داد و با خودکار توی کتاب را خط می‌کشید.

پسر گفت چرا اینقدر توی کتاب خط می‌کشی؟

دختر سرش را بلند نکرد و جواب داد: زیر جاهایی که خوشم می‌آید یا جاهایی که فکر می‌کنم حرفی، چیزی برای گفتن دارد، خط می‌کشم.

پسر لبخند زد: پس چرا روی صورت من خط نمی‌کشی؟

چند لحظه هر دو به هم خیره شدند.

دختر از توی کیفش مداد قهوه‌ای را درآورد و زیر چشمهای پسر را خط کشید.

ایستگاه امام خمینی مسافر‌ها هجوم آوردند.

نظرات 1 + ارسال نظر
خانم مهندس جمعه 20 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:10 ق.ظ http://banooyejavan.blogsky.com/

قشنگ مینویسی
درور بر تو
اولین کسی هستی که با خوندن یک پستت میخوام همیشه بخونمت . واسه ی همین اولین کسی هستی که لینکت میکنم :)

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد