دختر در میانهٔ مترو خوابش برده بود.
مرد پیری آمده بود وسط مترو داشت با صدای بلند شعر میخواند.
ارغوان شاخهٔ هم خون جداماندهٔ من
این چه رازی ست که هر بار بهار
با عزای دل ما میآید
...
دختر لبخند زد.
خواب بود اما لبخند زد که انگار داشت خواب شیرینی میدید.
مترو از ایستگاه دروازه دولت حرکت کرد.
بلندگو گفت: ایستگاه بعد ولیعصر
مسافرها منتظر ولیعصر بودند که مترو برگشت و دوباره در ایستگاه دروازه دولت توقف کرد.
وقتی مترو برمی گشت پیرمرد همچنان داشت شعر میخواند و کمرش را راست میکرد.
دروازه دولت عدهای از مسافرها غر زدند و پیاده شدند.
مسافرهای جدیدی آمدند.
جوانی با پاهای کشیده سوار شد.
قطار به سمت ایستگاه ولیعصر حرکت کرد.
جوان، دیوانه وار خودش را به در و دیوار مترو میکوبید و به این طرف و آن طرف واگن میدوید.
- آقا نکن
- مست است لابد
دختر لبخند خواب آلودش را ادامه داده بود که پیرمرد، ارغوان را در شعرش به خون میکشید.
جوان سرش را به میله کوبید و صدای کوبیدن دختر را بیدار کرد.
گفت: این چیست که میخوانی؟
- این باران است دختر، باران اشک
دختر گفت: اما انگار از خون میخواندی
زنی در انتهای واگن داشت با موبایلش حرف میزد که داد زد و گوشی از دستش افتاد.
ناله کرد: مادر دیگر نیست... مادر رفت... مادر مُرد
جوان همچنان داشت خودش را به در و دیوار میکوبید این بار سرخ.
مترو ایستاد.
جوان افتاد وسط واگن.
خون آلود و بیجان.