مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره دویست و سی و پنج

بلندگوی مترو اعلام کرد: مسافرین محترم به دلیل ازدحام جمعیت، تا سه ایستگاه دیگر توقف نداریم.

مرد ریشداری گفت: بالاخره یک بار کار درست انجام دادند؛ از اول هم باید این کار را می‌کردند.

میله‌های مترو از فشار جمعیت کج شده بود.

قوس برداشته بود و جایی از میله انگار فِر خورده باشد، پیچیده بود دور دست‌های مسافر‌ها.

صدای خش داری بلند شد: این دست شماست که توی جیب من است؟

یک نفر از این سوی واگن گفت: نه آقا جان دست خودت است، توهم زدی

چند نفر خنده‌شان گرفت.

مردی که دستی توی جیبش رفته بود، زیر لب گفت: زهرمار

صدای پسر جوانی بلند شد که داشت می‌خندید: واقعا؟ پس شما آقای شاملو هستید.

بعد زد زیر خنده.

کنار پسر جوان، مردی با موهای سفید نشسته بود؛ گفت: بله؛ من شاملو هستم، احمد شاملو.

مردی که نگران جیبش بود گفت: شاملو دیگر کیست؟ حالا هر خری که هست؛ چه کسی دستش را توی جیب من کرد؟

زنی گفت: اجازه بدهید من این کیسه را بگذارم آن گوشه.

چند نفر غر زدند که این دیگر چیست که زن زود جواب داد: برنج است، گویا قرار است قحطی بیاید.

یکی از میله‌های مترو پیچ و تاب داشت و از کنار صورت دختر آویزان شده بود.

دختر داشت برای دوستش تعریف می‌کرد: قرار بود برویم سر قبر شاملو. یعنی یکبار از من خواست که برویم اما نبردمش.

دوباره صدای پسر جوان و خنده‌هایش بلند شد که داشت سر به سر مردی می‌گذاشت که گفته بود من شاملو هستم.

مترو تکان خورد.

چراغ‌ها خاموش و روشن شد.

از جایی صدای سوختگی می‌آمد.

بعد صدای جرقه‌هایی، بعضی‌ها را به جیغ زدن واداشت.

یک نفر گفت: سیم‌های مترو اتصالی کرده است، چیز مهمی نیست.

تهویه با قدرت کار می‌کرد که خاموش شد. بعد از چند لحظه باز شروع به کار کرد.

بلندگو اعلام کرد: مسافرین محترم نگران نباشید، ایستگاه بعد ولیعصر.

یک نفر به طرف مرد مو سفید فریاد زد: بس است دیگر آقا جان، شاملو هستی که هستی.

بعد به طرف دستگاه ارتباط با راهبر رفت و دکمه را فشار داد: آقا جان یک مامور بفرستید یک دیوانه اینجاست؛ ببریدش.

ایستگاه ولیعصر در‌ها که باز شد، دو مامور آمدند و مرد را بردند.

وقتی مرد را می‌بردند با خودش زمزمه می‌کرد:

ای کاش می‌توانستم، خون رگان خود را من

 قطره قطره قطره بگریم تا باورم کنند.

نظرات 3 + ارسال نظر
شادی پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:40 ب.ظ

با این که جا نبوده چه قدر مردم قدرت حرکت داشتن .... یکی به سمت دستگاه ارتباط با راهبر، یکی هم می خواسته کیسه برنجشو ببره اون گوشه :)

من از شاملو خیلی نمی دونم... یعنی اهل شعر و ادبیات نیستم. اما عاشق شازده کوچولو، با ترجمه ی احمد شاملو ام
پستت رو که خوندم داشتم فکر می کردم اگه برم سر قبر احمد شاملو، چی بهش می گم؟! "شازده کوچولو رو خیلی دوست دارم"؟؟!!

مترو نوشته هات خیلی قشنگ ن. خوشمان آمد

ارمیا شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:23 ب.ظ http://ermiya14.blogsky.com

قلم کجاست که دستان من ورم کردند

ابله! پنج‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:29 ب.ظ

باحالی..
بگذار پس از من کسی هرگز نداند در مترو بر من چه گذشت!!!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد