- آقا من را فشار بده تا بروم داخل.
مرد که نصف بدنش بیرون مانده بود این را به جوان روی سکو گفت.
جوان با فشار زیاد مرد را هل داد.
چند نفر فحش دادند که هل ندهید.
مرد گفت: این چهارمین قطار است که میآید و وضع همین است.
درها بسته شد.
مرد با اشاره، از جوان روی سکو تشکر کرد.
یکی از مسافرها داشت تلاش میکرد که میله را بگیرد.
پیرمردی خندید: احتیاجی نیست، آنقدر شلوغ است که نگران افتادن نباش.
صدای خش داری گفت: دست هیچ کس به جایی بند نیست.
زنی گفت: آقا جان خیلی چسبیدی به من.
مرد کناریاش گفت: مگر شما کسی را توی واگن بانوان راه میدهید؟
پسر جوانی با شانههای افتاده، نشسته بود؛ داد زد: اینجا هم واگن ویژه آقایان نیست، برادر من.
مرد پوزخند زد: تو خفه شو.
چند ایستگاه بعد مترو خلوتتر شد.
پسر جوان هدفون در گوش گذاشت و موسیقی گوش داد.
چراغهای مترو وسط تونل خاموش شد.
بعد نور فیروزهای رنگی واگن را روشن کرد.
پسر دیده بود که جامها بالا رفت و زنان و مردان در آغوش هم رفتند و به سلامتی هم جام از پی جام دیگر بالا میرفت.
پسر، لبهای زیادی را دیده بود که بر لبهای دیگری نشسته بود و عرقها جاری شد و بدنها به تکاپو افتاد.
پسر همچنان نشسته بود و خون از معدهاش بالا آمد و دهانش سرخ شد.
ایستگاه دروازه دولت چند نفر آمدند و پسر را از مترو بیرون کشیدند و بردند.
مسافرهای روی سکوی ایستگاه دیده بودند که چشمان پسر فیروزهای بود.