«تکه تکه شد.»
چند بار این صدا به گوش رسید.
همه مسافرها میگفتند: تکه تکه شد.
مامورها، از تک تک مسافرها میپرسیدند: چه اتفاقی افتاد؟
دختری داشت با صدای بلند گریه میکرد: همین جا، همین وسط مترو، جلوی چشم همه.
مترو را توی ایستگاه هفت تیر، نگه داشته بودند.
اجازه خروج به هیچ مسافری نمیدادند.
پلیسهای بیشتری وارد ایستگاه شدند و درهای ورودی را بستند.
بلندگوی مترو اعلام کرد: مسافرین محترم از واگن پیاده نشوید.
پیرمردی حالش بد شد و نفسش گرفت.
چند مامور آمدند و او را به بیرون منتقل کردند.
صدای یک نفر بلند شد: از کجا معلوم کار همان پیرمرد نباشد؟
مامور قدبلندی داد زد: خفه
زنی صدایش درآمد: اصلا به من چه؛ من که میروم، بروید کنار.
نزدیک در که رسید پنجهٔ مامور روی سینهاش، او را دو متر به عقب پرت کرد.
مردی با ریش مشکی، دهانش بوی پیاز میداد، آمد و به مامور گفت: ببین برادر، غذای من نان و پیاز است پس کار من نیست، بگذار بروم.
مامور راه را باز کرد.
دختری با کفشهای پاشنه دار گفت: اصلا ما همه از دوستان او بودیم، کار ما نیست، داشتیم با هم چیپس میخوردیم.
مردی حدودا چهل ساله با سبیلهای مشکی نگاهش به بلندگو بود و گفت: خودش سه بار وسط تونل اعلام کرد من به همه شما اعتماد دارم.
مامور پلیسی که بقیه برایش احترام گذاشتند، آمد و نگاهی به واگن انداخت، زیر لب زمزمه کرد: اما اصلا خونی در کار نیست.
بعد به کارگران مترو دستور داد، آمدند و تکهها را از کف واگن جارو کردند و ریختند توی کیسههای سیاه.
درها بوق کشید و بسته شد.
دختری که داشت گریه میکرد، سه بار گردنبندش را بوسید.
مترو از ایستگاه هفت تیر خارج شد و به سمت بالای شهر حرکت کرد.