جعبه شیرینی دستش بود و کتابی دست دیگرش.
گفت کتاب را تو بگیر و شیرینی را من.
صدای هوهوی باد میآمد.
گفت: مترو دارد میآید.
مرد سرش را برگرداند و چیزی نشنید؛ تنها تونلی سیاه بود و تاریک.
گفت: تو گوشهایت نمیشنود.
صدا میآمد و او نمیشنید.
مترو آمد و او ندید.
گفت: مترو آمده است، تو چشمهایت نمیبیند.
سوار مترو شدند و او دختر را دید که موهایش را یک طرف صورتش ریخته بود و دندانهایش را روی هم فشار میداد.
باز او ندید.
گفت: چهرهٔ نمکین دختری را با پوست گندمی چگونه میتواند دید وقتی موهایش را به باد میدهد.
مترو به سمت میدان آزادی حرکت کرد.
مرد داشت وزن جعبه شیرینی را با کتاب مقایسه میکرد.
گفت: کاش همیشه مترو خلوت بود.
شب بود و مترو ترمز که گرفت، چرت یک نفر پاره شد.
داشت برف میبارید و مترو روی برفها سر میخورد.
برای پاسپورت گرفتن باید ریشهایت را بتراشی.
حتی برای سرزمینهای برفی باید اسکی روی برف را هم بلد باشی.
مسافری که چرتش پاره شد، داشت خوابش را با صدای بلند تعریف میکرد.
بعد دوباره خوابش که برد سردش شد و کلاهش را تا روی گوشهایش پایین کشید.
مترو به میدان آزادی رسید اما مسافری نبود که پیاده شود.
او گفت: مسافرها همه رفتند؛ تو آنها را ندیدی.