مرد کت قهوهای رنگ کتانی پوشیده بود.
ریش مشکی نامرتب و موهای چرب داشت.
جاروی دسته بلندی دستش بود.
سوار مترو که شد، بعضیها از او فاصله گرفتند.
به چشمان دختری نگاه کرد و خندید.
عرق سردی بر پیشانی دختر نشست؛ این را دختر چند ساعت بعد به پلیس گفته بود.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد شریعتی
مرد، به جارو تکیه کرده بود که رفت به طرف دکمه قرمز ارتباط با راهبر.
دکمه را که فشار داد، صدای مهربانی گفت: بفرمایید
مرد جارویش را جابجا کرد و نیشش باز شد: اگر لطف کنید موسیقی پخش کنید
این را با صدای کشدار گفت.
صدای آن سوی بلندگو خندید: برادر من، توی مترو که موسیقی پخش نمیکنند.
مرد دستش را لای موهایش برد و کمی بلندتر از قبل گفت: حالا همین یک بار
راهبر مترو خندهاش گرفت: حالا ببینم چه میشود کرد.
پیرمرد وسط بازجویی به پلیس گفته بود: ما که چیزی نشنیدیم.
هر چند نوهاش میگفت: پدربزرگ سمعکش را گم کرده است.
دختر جوانی هم گفته بود: من خودم هدفون توی گوشم بود و داشتم موسیقی گوش میدادم.
مرد آمد وسط مترو و شروع کرد به جارو کردن.
البته فقط ادای جارو کردن را در آورد.
بعد حرکاتش موزون شد و به رقص درآمد.
مترو ترمز که گرفت مرد به عقب قوس برداشت و دوباره راست شد.
رقصِ جارو، دختر بچهای را به خنده انداخته بود.
پسر جوانی که عصای سفیدی دستش بود، گفت: من که نابینا هستم و چیزی ندیدم.
بلندگوی مترو، ایستگاه مصلی را اعلام کرده بود که برقها قطع شد.
مترو قبل از ایستگاه متوقف شده بود.
نور فیروزهای رنگی لحظهای روشن شد.
صدای دختری آمد: تا زمانی که خواب بودی شانهام را تکان ندادم.
وقتی مترو دوباره راه افتاد، دیگر خبری از رقصنده با جارو نبود.
من خیلی به این وبلاگ سر میزنم وکلی هم حال میکنم با نوشته هات
ولی خیلی دیر به دیر مطلب میزاری
لطفا بیشترش کن